نوشته ی از صالح محمد ریگستانی در سپتامبر 2001 به نقل از آژانس خبر رسانی بین المللی کوکچه
هـمه مسـافـر و مـن در عـجب ز طایفه ی بر آن کسی که به مقصد رسیده می گیریند
حوالی بعد از ظهر نهم سپتمبر 2001 بود. من از پنجره مراسم جشن استقلال تاجکستان را تماشا می کردم، که ودود برایم زنگ زد، صدایش می لرزید، مانند کسی که در حالت دویدن یا تیز رفتن با کسی تلفونی صحبت کند. گفت: هرچه عاجل آمادهی رفتن شو، پاسپورتت را هم با خود بگیر. گفتم: چه گپ شده؟ گفت: از نزدیک برایت می گویم، من در راه هستم و تا چند لحظهی دیگر می رسم…
عبدالودود از سال 1997 تا 2000 که من در تاجکستان به حیث آتشهی نظامی و نمایندهی احمد شاه مسعود کار می کردم، به حیث معاون من ایفای وظیفه می نمود. در سال 2000 من به حیث آتشهی نظامی در مسکو مقرر گردیدم و وی به حیث آتشهی نظامی در دوشنبه.
من در همان هفته به دوشنبه رفته از مسعود – که ما او را آمر صاحب می گوییم – اجازه خواستم تا به امریکا رفته خانواده ام را به مسکو منتقل کنم، که اجازه داد و گفت: “در آنجا دیر نمان و زود برگرد”. به عجله لباس پوشیده از بالکن نگاه کردم، ودود هنوز نیامده بود، دلم آرام نگرفت، دوباره برایش زنگ زده پرسیدم چه خبر است؟ گفت: یک دقیقه بعد می رسم. گفتم: همین حالا بگو چه خبر است؟ گفت: آمر صاحب زخمی شده است. گفتم: زیاد یا کم؟ گفت: نمی دانم. پرسیدم: کی گفت؟ گفت: جمشید – مسوول تلفون وی-
تا آمدن ودود زمان زیادی بر من گذشت، نمی دانم چرا ما هیچ وقت دربارهی شهادت مسعود یا زخمی شدن او زیاد فکر نمی کردیم. شاید به خاطری که او را بسیار دوست داشتیم و هرگز چنین افکاری را به ذهن خود راه نمی دادیم، یا او را مطمئنانه به خدا سپرده بودیم و باور داشتیم که به او گزندی نمی رسد. من فکر می کنم علت دیگری هم داشت که گاهگاهی چنین به زبان آورده می شد: اگر خدانخواسته یک لحظه آمر صاحب نباشد همه چیز…! ما بر این نکته خوب واقف بودیم که چگونه همه رشته ها به او گره خورده بود. عبدالودود رسید و به طرف میدان هوایی دوشنبه حرکت نمودیم. از سفارت امرالله کارمند وزارت خارجه و داکتر عصمت الله را با مقداری دوا نیز با خود گرفتیم. در راه از جزئیات حادثه از او پرسیدم، گفت: همینقدر گفتند دو نفر عرب عملیات انتحاری انجام داده خود را در نزدیکی آمر صاحب منفجر کرده اند. وقتی به فرودگاه رسیدیم هلیکوپتر ما نیز رسیده بود. سوار هلیکوپتر شده به طرف افغانستان حرکت نمودیم. آمر صاحب را قبل از رسیدن ما به شفاخانهی کوچکی در سرحد تاجکستان – افغانستان که جهت تداوی زخمی های عاجل جنگ احداث کرده بودیم- انتقال داده بودند. از دوشنبه تا آنجا چهل و پنج دقیقه فاصله هوایی وجود داشت.
هنگامی که به هلیکوپتر سوار شدیم، پیلوتان مرا به کابین سه نفری خودشان دعوت کردند. این کاری بود که پیلوتان برای مهمانان یا دوستان خود می کردند. پهلوی کپتان پیلوت که عبدالواسع(بعدا شهید شد) بود نشسته به فکر فرو رفتم. ده ها سوال در ذهنم خطور می کرد. بیشتر این سوالات در بارهی این نبودند که چطور دو تروریست به احمد شاه مسعود نزدیک شده اند، و یا از ترتیبات امنیتی مسعود موفق به عبور شده اند، زیرا اوهمیشه به خاطر بی باکی اش نسبت به امنیت خود مورد انتقاد ما قرار داشت. من بازرسی یا تلاشی هیچ خبرنگار و یا مهمانی را که به ملاقات مسعود رفته اند، به یاد ندارم.
او بارها به خطر مواجه شده و نجات یافته بود، درین مورد کمتر به مشورت ها و تقاضاهای دوستانش توجه می کرد. سالهای زیادی از دوران جهاد را با دوسه محافظ که هیچ کدام آنها کدام آموزش خاص در این باره ندیده بودند، به گشت و گذار و سیر و سفر می پرداخت. ما یک تعداد جوانانی که از نزدیک با اومحشور بودیم، داستان های زیادی از او داریم که در بسا موارد خود را به خطر انداخته و نجات یافته بود. در این باره آرزومندم هفته نامهی وزین امید(وسایررسانه ها) صفحهای یا بخشی را تحت نام “در بارهی مسعود” و یا عنوان دیگری بگشایند تا همهژ آنهایی که در بارهی او خاطراتی دارند، به نگارش خاطرات خویش پرداخته و از این مجموعه کتابی یا رسالهای در بارهی او به چاپ رسد. البته این می تواند در مورد شناخت تحلیلی ابعاد شخصیت او کمک نماید.
به داخل هلیکوپتر بر می گردیم، آنچه مرا به شدت آزار می داد، این بود که اگر خدای ناخواسته او در اثر همین جراحت ها شهید شود، چه خواهد شد؟ حتی فکر کردن در بارهی آن رنج آور و تکان دهنده بود چه رسد به مواجه شدن به آن. با خودم در جنگ بودم تا فکرم را به چیز دیگری مشغول کنم، اما موفق نمی شدم. نمی دانم چرا رویم را به طرف کپتان عبدالواسع گردانیده از وی پرسیدم: وضع مریض ما چطور بود؟ وی که گوشی ها در گوشش بود، مثل اینکه درست نشنید، یا متوجه نگرانی من نشد،گوشی را از گوشش کمی دور کرده گفت: نفهمیدم. تکرار کردم وضع مریض ما چطور بود؟ گفت: کدام مریض؟ متوجه شدم وی از جریان بی خبر است، برای فرار از حقیقت به دروغی متوسل شده گفتم: خبر نداری که موتر استاد ربانی در بدخشان چپه شده و کمی زخمی شده است؟ گفت: نی خبر ندارم، بلکه ما از پنجشیر آمده می خواستیم خواجه بهاء الدین پایین شویم، قوماندان امیر جان گفت: مستقیم به دوشنبه رفته ریگستانی و ودود را بیاورید، حالا هم نمی دانم کجا باید برویم، بدخشان؟ گفتم: نخیر به فرخار می رویم. پس فضای سکوت بین ما حکمفرما شد و من همچنان با افکار پریشان در جنگ بودم.
بالآخره به میدانچهی کوچک فرخار- فرخار تاجکستان- رسیدیم، به مجرد پایین شدن از هلیکوپتر ده ها تن از پیلوتان به طرف هلیکوپتر هجوم آورده ما را حلقه کردند، کسی از من چیزی نپرسید، اما همه با نگاه های حیران و غمزده به طرف ما نگاه می کردند. آمر صاحب را یک ساعت قبل از رسیدن ما، به همانجا آورده و از آنجا به شفاخانهای که قبلاً تذکر دادم، برده بودند. تعداد کمی از پیلوتان موفق شده بودند او را ببینند، زیرا همه کارها به سرعت انجام گرفته بود. در آنجا دیر نمانده به طرف شفاخانه حرکت نمودیم، تا شفاخانه پانزده دقیقه با موتر فاصله بود، در نیمهی راه دو موتر دیگر از مقابل ما آمده با چراغ موترشان به ما علامت توقف دادند. اختم شاه رییس امنیت کولاب بود، از موتر پایین شده به مجردی که مرا دید به گریه افتاد، مرا در آغوش گرفته گفت: آمر صاحب بندگی کرد – اصطلاح تاجکی که برای وفات اشخاص به کار می برند – من این خبر را چگونه درک کردم و یا چه احساس کردم، درست به خاطرم نیست، اما هرچه بود من آرام بوده گریه نکردم، تعجب نکنید چرا؟ هنوز خیلی زود بود باور کنیم که خداوند مسعود را از ما گرفته است، آنهم به این سهولت و سادگی، نه در یک جنگ خونین، نه در یک محاصرهی خطرناک، نه در یک مبارزهی تن به تن. به شفاخانه رسیدیم، داخل محوطهی شفاخانه عدهای آرام و حیران، بهت زده و خاموش به ما می نگریستند. ما را به اتاقی که آمر صاحب بود رهنمایی کردند. به روی تخت پارچهای سفید بر روی او کشیده بودند. بلی، درست می گفتند آمر صاحب شهید شده بود. هنگامی که پارچه را از روی او دور کردم تا او را ببینم، غوغایی از گریه برخاست، همه به سختی گریستند، کاش نویسندهی خوبی می بودم تا کلماتی مناسبی برای به تصویر کشیدن آن لحظات می یافتم. ممکن است درست باشد اگر بگویم: همه زار زار می گریستند، مثل گریهی مادری برمرگ فرزند جوان، گریهی عروس بیوه بر مرگ ناگهانی شوهر، گریهی فرزندی بر مادر، گریهی پدری برخانوادهای از دست رفته، یا گریهی خانوادهای بر پدر از دست رفته، گریهی اصحاب بر جنازهی پیامبر یا اهل بیت بر علی و یا مسلمانان بر حسین در کربلا.
در چهره اش آثار کمی از پارچه های بمب دیده می شد، زیر چشم راستش زخمی کوچک اما عمیق به چشم می خورد، سینه اش سوراخ سوراخ و خونین بود، دو زخم عمیق و فرو رفته دقیقاً بر روی قلبش وجود داشت، که سفیدی استخوان سینه اش از آن معلوم می شد. قسمتی از انگشتان دست راستش قطع شده و در همان طرف زخم بزرگی به قطر پنج سانتی متر در قسمت لگن خاصره دیده می شد. استاد ربانی در اعلامیهای که به نسبت شهادت وی به قلم خودش نوشته بود. کلمهی “پیکر خسته و خونین” را در مورد او بسیار به جا به کار برده بود، پیکر خسته و خونین.
من نمی دانم او چه زحمتی کشید و چه رنجی برد، و اینک خود آرام خفته، و ما را با یک جهان مشکلات تنها گذارده بود. در حالی که به چهره اش نگاه می کردم، این آرزویش را که بارها از او شنیده بودیم به خاطر آوردم که می خواست در راه خدا شهید شود، و شد. آخرین بار این آرزویش را در سال 1992 که در جبل السراج بودیم و قرار بود به کابل برویم، از زبان وی شنیدم. گفت: مرحلهی انتقالی مرحلهی بدنام کننده است، خوشا به حال آنهایی که قبل از رسیدن به کابل شهید شدند. آدم اگر در راه خدا سوراخ سوراخ می شد چقدر خوب می شد. عادت داشت “من” نمی گفت، و به جای آن کلمهی “آدم” را به کار می برد. او واقعاً چنین آرزو داشت، اما ما هرگز چنین چیزی برای او آرزو نداشتیم. پارچه را دوباره بر رویش کشیده به صحن حویلی شفاخانه برگشتم، متوجه شدم عدهای دور کسی جمع شدند، به طرف آنها نزدیک شدم، دیدم جمشید مسوول تلفون وی است، بیهوش شده بود، دیگران هم حالت کمی از او نداشتند. در صحن حویلی تعداد زیادی نبودند، چهار یا پنج نفر داکتر، تعدادی از محافظان وفادار او رستم، ودود، عالم، ناصر و غیره، امیرجان قوماندان غند هلیکوپتر، خلیل معاون آتشهی نظامی و ما چهار تن که از دوشنبه رفته بودیم.
آن مجموعهی کوچک به یتیمان بی پدر می مانست، من از حیث سابقه از دیگران بزرگتر می نمودم. ما باید دست به کار می شدیم، ساعت سه بعد از ظهر شده بود، ما دیگر رهبر نداشتیم، ما خود باید تصمیم می گرفتیم، درمورد کشور، در مورد مردم، درمورد او، در مورد خودمان و ده ها مورد دیگر. زمان به سرعت می گذشت و من می دانستم اگر دشمن و دوست از این حادثه خبر شود، چگونه در چند ساعت همه چیز از هم خواهد پاشید. لهذا همگی را به آرامش دعوت کرده، تصمیم گرفتم محمد قسیم فهیم را که در فرخار افغانستان بود با انجنیر عارف و قومندان گدا دعوت نمایم. به فهیم خان زنگ زده گفتم: هر چه زود تر با انجنیر عارف و قوماندان گدا به محل ما بیایند. پرسید: وضع آمر صاحب چطور است؟ گفتم: داکتران گفته اند حد اقل دو هفته باید در بستر بماند، زخم ها عمیق اند، اما خطرناک نیستند، هدایت داد شما را طلب نمایم. نیم ساعت گذشت و آنها آمدند، هنگامی که فهیم به اتاق داخل شد، در دهن درب میخکوب شد، گفت: من چنین فکر نمی کردم. یکبار دیگر همه به گریه افتادند، غمی بزرگ بود، من آنروز بی مبالغه رنگ غم واقعی را دیدم، همه چیز سیاه بود، کاملاً سیاه و زشت. شاید بگویید: احساس درونی من بوده است، نخیر، من آن را دیدم برهمه جا گسترده بود.
از اتاق خارج شده در حویلی جمع شدیم. اینها بودیم: فهیم خان، انجنیر عارف، قوماندان گدا، عبدالودود، خلیل خان معاون وی، امیرجان قوماندان غند هلیکوپتر، امرالله صالح ،داکتر عصمت الله، حاجی رستم، عبدالودود و عالم محافظان وی، جمشید و ناصر مسوولین تلفون، نگارنده و چند تن دیگر که به خاطرم نمانده. من اول به سخن گفتن آغاز کردم. بعد از اتحاف دعا به آمر صاحب، گفتم:
برادران! ما رهبر خود را از دست دادیم، اما سنگر را نباید از دست بدهیم، آمر صاحب در راه دفاع از حفظ همین سنگرها به شهادت رسید، ما اگر خود را کنترول کرده بتوانیم اوضاع را هم کنترول کرده می توانیم، برای حقانیت راه ما چه دلیلی بالاتر از اینکه ما در این راه مسعود را قربانی داده ایم. سپس فهیم خان سخن گفت، و برادامهی راه او تأکید نمود. در مقابل ما، انبوهی از مشکلات قرار داشت که عمده ترین آنها عبارت بودند از:
1 – دشمنان نباید از شهادت او مطلع شوند.
2 – دوستان باید از شهادت او مطلع گردند، اما نه یکباره.
3 – مجاهدین و مردم هم باید مطلع شوند، اما نه ناگهانی.
4 – رهبر جدید کی باشد؟
5 – مراسم تدفین و تشییع جنازهی آمر صاحب چه وقت و چگونه انجام شود؟
بعد از مدتی بحث و غور به این فیصله رسیدیم:
1 – راه مسعود ادامه داده شود.
2 – فهیم خان رهبری را به دست گیرد.
3 – در قدم اول، در خارج کشورهای دوست از حادثه مطلع شوند و در داخل رییس جمهور و رده های بالای دولت و جبههی متحد و برادرانش.
4 – در قدم بعد مجاهدین و مردم.
5 – این کارها در مدت یک هفته یا کم و زیاد انجام گیرد خانوادهی وی فقط یکی دو روز قبل از مراسم تشییع و دفن جنازه مطلع ساخته شود، سپس مراسم انجام گیرد، تا آن وقت جنازه در محلی مصئون مخفی گردد.
6 – این فیصله به اطلاع مقاماتی که لازم است رسانده شود، تا اگر کمبودی در آن وجود داشت، اصلاح گردد.
7 – موضوع از مطبوعات و هرکس دیگر غیر از آنچه گفته آمد، مخفی داشته شود.
برای اجتناب از تفصیل، در چند جمله موضوع از این قرار بود:
1 – رهبری جدید و بازماندگان مسعود خود را با شرایط جدید که دیگر در آن مسعود حضور نداشت، وفق دهند.
2 – عکس العمل کشورهای دوست معلوم گردد که پشتیبانی خود را ادامه خواهند داد، یا مانند بعضی کشورها که تنها با سقوط شهر تالقان نزدیک بود طالبان را به رسمیت بشناسند، اینک با شهادت مسعود تغییر سیاست خواهند داد.
3 – حالت شوک و تکان شدید به جبهه وارد نشود تا از هم نپاشد بلکه نیروهای مسلح و مردم آهسته آهسته قبول کنند که حادثهای رخ داده است.
بر اساس همین فیصله هر کدام وظایفی به دوش گرفته به کار آغاز نمودیم. وظیفهی من و همراهانم ودود، امرالله صالح، خلیل و داکتر عصمت این شد که جسد شهید را به جایی مخفی انتقال دهیم، سپس من به دوشنبه رفته با مطبوعات کار نمایم، طوری که مطابق برنامه باشد. فهیم خان و دیگران به طرف افغانستان پرواز کردند، و من و همراهانم جنازهی آمر صاحب را حوالی شام از مقابل شفاخانه با هلیکوپتر برداشته به طرف نقطهای که هیچکس جز خدا و ما چند نفر نمی دانست، پرواز نمودیم.
بر من روزی سخت تر از آن نگذشته است که او را در سردخانهای تنها گذاشتم و درش را مهر و لاک نمودیم. آخر مسعود برای ما فقط یک رهبر نبود، او برای ما پدر بود، رهبر بود، برادر بود و رفیق بود. او تمام خصایل را داشت، ما از او خاطره های زیادی داریم، ما نسبت به او چند یار وفادار با اخلاص زیاد که آدمی را کور می کند و عیب طرف را نمی بیند، نبودیم. ما عمیقاً او را می شناختیم، بر صواب هایش تحسین می کردیم و بر خطاهایش انگشت انتقاد می گذاشتیم، او خود دارای چنان شجاعتی بود که به اشتباهاتش صادقانه اعتراف می نمود، و ما را رهبر بودن، یا بهتر بگویم انسان بودن را می آموخت. او مظهر والایی از خصایل انسانی بود که تعریفش در این مقال نمی گنجد. اما باید آن را در ذخیرهی معنوی این ملت گذاشت و به نسل های بعدی منتقل کرد، مگر می شود بدون مطالعهی کارنامه های نیک بزرگان این ملت، اساس فردا را گذاشت؟ در راه تا دوشنبه همچنان به فکر فرو رفته بودیم، در دل دعا می کردم که خداوند مردم ما را کمک کند، من می دانستم که اگر جبهه با قهر نظامی دشمن بشکند، طالبان با مردم چه معامله خواهند کرد، حتی تصورش انسان را شکنجه می داد! ساعت از دوی شب گذشته بود که به دوشنبه رسیدم. اولین دروغ را به مادرم گفتم، وقتی پرسید: آمر صاحب چطور است؟ گفتم: خوب است بسیار قابل تشویش نیست.
فردای آن ساعت هشت صبح بود که خانوادهی مسعود به دوشنبه آمدند، ما آنها را احتیاطاً منتقل کردیم تا اگر شکست و ریختی در جبهه آمد، به آنها دیگر بیشتر از این آسیب نرسد. اما آنها برعکس آمده بودند تا مسعود را ببینند. به میدان هوایی نرفتم تا به سوالهای آنها روبرو نشوم، پسرش احمد به برادرم سلیمان که به استقبال آنها رفته بود، گفته بود: در داخل هلیکوپتر مرا خواب برد، پدرم را دیدم که پیرهن در تنش نیست و سینه اش خونین است. ساعتی از آمدن شان نگذشته بود که احمد برایم زنگ زد. گفت: کاکا من احمد هستم، گفتم: احمد چطور هستی؟ به سوالم جواب نداده پرسید: کاکا پدرم چطور است؟ گفتم: خوب است، پسر زیرک و هوشیاریست، سوالهای زیادی در بارهی او کرد، و من همچنان برای وی دروغ می گفتم، نقش آزار دهندهای را بردوش من گذاشته بودند، دروغ گفتن، دروغ گفتن به همه کس، حتی به خانوادهی او. ما نزدیکترین کسان او، امروز به خانواده اش، به پسرش، به برادرانش دروغ می گفتیم، خداوند مرا ببخشد. گفت: کی مرا پیش پدرم می بری؟ گفتم: پس فردا. گفت: چرا فردا نی؟ گفتم: فردا بسیار کار دارم. باز پرسید: کاکا همراه پدرم در آنجا کیست؟ اولین بار بود که در مقابل یک کودک مات می شدم، اینجایش را هیچ کدام ما فکر نکرده بودیم، بلی، پدرش هم چنین حساس و دقیق بود، چگونه متوجه این نکته شده بود؟ ما باید یکی دو تن را به عنوان اینکه در خدمت وی هستند، در جایی پنهان می کردیم، چنانکه بعداً جمشید مسوول تلفون وی را در خانه مخفی کرده گفتیم نزد آمر صاحب است. اما اینک من چارهای جز این نداشتم که از جواب فرار کنم. گفتم: بچیم چقدر سوال می کنی، پس فردا با هم می رویم خودت از نزدیک او را می بینی.
در کنار صدها تلفونی که در طول شب و روز به آن جواب می دادم، تلفون های احمد نیز همچنان ادامه داشت، تا زمانی که یک روز قبل از انتقال جنازه اش، آنها را به دیدن مسعود بردیم. درین مورد نمی خواهم چیزی بنویسم، شما خود می توانید تصور کنید که زن، پسر و پنج دختر کوچک وی بر پیکرهی خسته و خونین او چه کشیده اند. دنبالهی ماجرا را خوانندگان حتماً از طریق تماس و مطبوعات می دانند و ذکر آن تکرار است. اینک می خواهم چند نکتهای را در مورد آخرین روزهای زندگی مسعود بگویم: من آخرین بار او را در دوشنبه دیدم، در خانه اش، عبدالودود هم بود. از روسیه و مسکو و کارهای ما پرسید، برایش پاسخ دادم. بعد پرسید: کار نوشتن کتاب (مسعود وآزادی)را به کجا رساندی؟ گفتم: بسیار پیشرفت نکرده، اما قدم هایی برداشته ام. باید تذکر دهم هنگامی که من به مسکو مقرر شدم، به احمد شاه مسعود گفتم: در نظر دارم با تعدادی افسران و عساکر شوروی که در جنگ افغانستان اشتراک نموده بودند، و همچنان کمونیست های داخلی دیده، کتابی بنویسم. به این موضوع بسیار علاقه گرفت و گفت: حتماً این کار را بکن، و رهنمایی هایی نمود، از جمله گفت: من آثاری را که تا حال نویسندگان افغان و شوروی نوشته اند خوانده ام بعضی بسیار به خطا رفته اند و عدهای هم حقیقت و کذب را با هم مخلوط کرده اند. از جمله از چند خطا در اثر جنرال گروموف و “چهره های عریان” گلبدین یاد کرد. سپس گفت: از آتش بس (1982) در پنجشیر آغاز کن، من گفتم: آتش بس با شوروی ها در پنجشیر یک گوشهی از جهاد است، در فرصتش به آن خواهم پرداخت. گفت خیر در این باره تمام نویسندگان شوروی و افغان به خطا رفته اند. از همینجا آغاز کن. بر اساس همین برنامه کار را آغاز کردم، او خود برای اولین بار در بارهی علت آتش بس با شوروی ها سخن گفت و من سخنان او را ثبت کردم. همچنان با چند تن افغان دیگر و ترجمان های تاجکی که در جریان مذاکرات بودند، ملاقات نمودم. قرار بود با جنرالانی که در آن وقت از طرف شوروی نماینده بودند نیز ملاقات نمایم، و مسعود همان موضوع را می پرسید.
پرسید: تا حال با کدام های شان ملاقات کرده ای؟ گفتم: با رده های بالا هیچ کدام، اما با پایین ترها تعدادی را دیده ام. گفت: چرا با رده های بالا که جریان را می فهمند ملاقات نکرده ای؟ گفتم: تعداد زیادی از آنها حالا بسیار پول دار و منصب دار شده اند، و این برای من مشکلاتی را پیش می کند. به طور مثال اگر من آنها را دعوت کنم به دفتر من نمی آیند، اگر من بخواهم به دفتر آنها بروم در آنجا حاضر نمی شوند یک صحبت طولانی در بارهی گذشته انجام دهند. اگر به محل سوم بروم باید رستوران باشد، در رستوانهای عادی آنها نمی آیند، و در رستوران های مجلل توان اقتصادی من اجازه نمی دهد که آنها را دعوت نمایم. تبسمی نموده گفت: “که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها!” خندیدیم، و سپس قسمتی از کتاب را که نوشته بودم برایش خواندم، که مورد پسندش واقع شد. گفت: مطالعهی کتاب های نظامی عموماً برای همگان خسته کن است، کوشش کن جریان حوادث داستان گونه بیاید، تا اینجا خوب پیش رفته ای. این آخرین دیدار من با مسعود بود، فکر میکنم اواخر ماه اگست 2001 بود.
در اینجا می خواهم در بارهی آخرین روزهای زندگی مسعود از زبان همسرش، محافظانش، مسعود خلیلی و دیگران چیزی بگویم. احتمالاً پنجم ماه سپتمبر یعنی آخرین باری که خانواده اش مسعود را دیده اند، بیرون خانه بالای چوکی نشسته بوده، قسمت ساعد دستش را بر روی چشمهایش گذارده بود. ناگهان دستش را از روی چشم برداشته به خانمش می گوید: من به زودی شهید می شوم، نمی دانم سرنوشت تو چه خواهد شد، خیاطی را هم نمی دانی که کار کنی و زندگی ات را پیش ببری. سپس اشارهای به تپهای در عقب باغ شان نموده می گوید: مرا در آنجا دفن کنید.
خانمش در این جریان چندبار سخنان او را قطع می کند و می گوید: تو چه می گویی؟ اما او ادامه داده بعد به احمد پسرش می گوید: تو می توانی به یک نفس تا سر قبر پدرت بدوی؟ بعداً قلم و کاغذ را می گیرد تا وصیتی نماید، خانمش به گریه افتاده کاغذ را از نزدش گرفته نمی گذارد چیزی بنویسد. روزی که از پنجشیر به شمال پرواز می کند، هنگام لباس پوشیدن به خانمش می گوید: این آخرین لباس پوشیدن من در این خانه است. گویا او در این چند روز اخیر چند بار همسرش را به گریه انداخته است. آن شب با مسعود خلیلی صحبتی طولانی می کند، از سیاست کمتر صحبت می کند و بیشتر به سخنان معنوی علاقه می گیرد. خلیلی گفت: از هر در سخنی گفتم، از اولیا، مرشدان مشهور، صوفیان بزرگ، روح، خدا و آسمان ها. بسیار به دقت می شنید، بیشتر شنید وکمتر گفت. در میان سخنان این شعر را بسیار پسندید و آن را چند بار بالایم تکرار نمود، هر بار که می خواندم به آن عمیق می شد و می گفت یکبار دیگر بخوان:
فریب جـهان قصهی روشـن است
ببین تا چه زاید شب آبستـن است
تا ساعت سه شب همچنان من سخن گفتم و وی شنید. چون ساعت سه شد از او اجازه خواستم که بروم بخوابم، و الا برای نماز بیدار نخواهم شد. گرچه قلباً نمی خواست اما اجازه داد. بعد از مرخص شدن مسعود خلیلی وضو گرفته به خواندن نماز تهجد آغاز می کند. مسعود همیشه نماز تهجد می خواند، به وضو گرفتن و نماز خواندن و قرآن خواندن بسیار حریص بود و علاقه داشت، اما هیچگاه افراط نمی کرد.
محافظینش گفتند: آن شب تا صبح نماز تهجد خواند و نخوابید. بعد از نماز صبح و طلوع آفتاب، که عادت داشت کمی خواب می کرد بازهم نخوابید. حوالی صبح ناگهان همه محافظین خود را طلب نموده دستور می دهد در یک صف مقابل وی بایستند. سپس از اتاق خارج شده بدون اینکه چیزی بگوید به چهرهی یک یک آنها خیره می شود.ای کاش آنها می دانستند که این نگاه های وداع با دوستان وفادار اوست. بعد آنها را مرخص می کند. محافظانش ازین حرکات اخیر او هیچ چیزی نمی دانند، آنها بعداً دانستند که آن نگاه ها، نگاه های جدایی بود. در مورد جریان حادثه در داخل اتاق در فرصت های بعدی خواهم نوشت. همچنان اگر فرصتی بود و مهلتی، آنچه من از مسعود می دانم و به خاطر دارم، خواهم نوشت و آرزومندم دیگران هم چنین کنند. مسعود رفت و ما با او وداع گفتیم، اما با جسم او، نه با فکر او.
ستراتژی او بسیار روشن بود: افغانستان مستقل، مترقی، بزرگ و قوی با اسلام معتدل. او نمونهی خوبی از یک رهبر افغان و مسلمان بود. دارای صفاتی والا، مومن، شجاع صبور و دانا. و می گفتی این صفات مانند ابزار کار در دست اویند که می داند آنها را در کجا و کدام موقع به کار برد، هوش، دقت، خشم، رحم، سکوت، صمیمیت، مزاح، صبر و عفو. اما چهار چیز را بسیار دوست داشت، چنانکه بعضی اوقات آدم نمی دانست کدام یک را بیشتر دوست دارد: دینش، سرزمینش، مردمش و آزادی!