احمدشاه مسعود آرمان‌گرای واقع‌بین

ahmad shah massoud

نویسنده:محمد حسین سعید

احمدشاه مسعود؛ آرمان‌گرای واقع‌بین

تحولات اجتماعى و انقلاب‌ها زمانی به وقوع می‌پیوندند که مردم خواستار آن باشند یا به عبارۀ دیگر، شرایط عینی و ذهنی برای تحقق آن آماده شده باشد.

پس از جنگ جهانى دوم، مبارزات ملى ضد استعمار خارجی و استبداد داخلی در كشورهاى رو به انكشاف اوج گرفت.

رژیم‌های شاهی در جهان يكى پى ديگرى در حال تبدیل شدن به نظام‌های جمهوری بودند.

بيشترين این قيام‌ها به شيوه کودتاهای نظامی بودند و یا به شکل جنگ‌های چریکی که به آن «جنگ‌های آزادی‌بخش» نیز می‌گفتند. پيش‌آهنگ اين جنبش‌ها، روشنفكران انقلابی و اغلب با انديشه‌هاى چپى و ماركسيستى بودند و نمونه‌ها و الگوهای خوب و موفقی از آن‌ها به پيروزى رسيدند؛ مانند انقلاب مائو در چین، هوشی مین در ویتنام، فیدل کاسترو و چه گوارا در آمریکای لاتین و پاتریس لومومبا در آفریقا و…

چه گوارا چريك مشهور و مُدل جذاب جنگ‌هاى پارتيزان، الهام‌بخش جوانانى بود كه به بخش نظامى احزاب چپى، جذب می‌شدند. چنانکه در جهان سوم جنگ‌های چریکی و کودتاهاى نظامى به مود روز تبديل شدند. به عنوان مثال، رهبر آفریقای جنوبی-نلسن ماندلا- که بعداً جایزۀ صلح نوبل را دریافت کرد و الگوى مبارزات صلح‌آمیز شد، در آن زمان به‌خاطر ترورها و انفجارهایی که توسط او سازماندهی شده بود، به زندان ابد محکوم شد و ۲۷سال زندان را به جرم مبارزۀ چریکی تحمل کرد.

در مصر كودتاى نظامى سازمان «افسران آزاد» نظام شاهى را به جمهوريت بدل كرد و جمال عبدالناصر با شعار سوسياليسم عربى مدعى رهبرى جهان عرب شد.

گویند وقتی پايان رژيم شاهى اعلام شد. ملک فاروق پادشاه مخلوع مصر در یکی از کشورهای اروپایی به تفریح رفته و در حال قمار زدن بود. وقتى آگاهش کردند، بى اعتنا به سقوط سلطنت گفت: من از قبل می‌دانستم که در جهان تنها پنج شاه باقی می‌مانند و دیگران از میان می‌روند و آنها شاه قره، شاه پشه، شاه خشت، شاه لال به علاوه ملکۀ انگلیس خواهند بود و به بازی با پرهای قطعه ادامه داد.

در جو و فضاى حاكم بر جهان، در افغانستان نيز زمينه به پایان رسیدن رژیم شاهی فرا رسیده بود. آغازگر این مبارزه روشنفکران چپ بودند.

علاوه بر برگشت پى‌هم صدها دانشجو از شوروى که با اندیشۀ چپى و به اصطلاح خودشان «مترقى» باز مى‌گشتند، نشرات حزب تودۀ ایران به زبان فارسی، در ترويج ماركسيسم در ميان جوانان موثر بود. ایران ايكه بزرگترین نویسنده‌گان آن مانند جلال آل احمد و بزرگترین شاعران آن مانند احمد شاملو و سیمین بهبهانی توده‌یی و مارکسیست شده بودند.

مرکز این اندیشۀ چپی و انقلابی در افغانستان، شهر کابل و به ویژه دانشگاه کابل بود.

رابطه ارتجاع و استبداد و عكس‌العمل روشنفكران:

در تشکیلات سنتی جامعه افغانستان، نهادهای مذهبی ظاهراً حافظ وضع موجود و حامی رژیم شاهی محسوب مى‌شدند. ملت اکثراً بی‌سواد بودند. علاوه بر وابستگى به ملک‌ها و خان‌ها، عقایدشان را از ملاهای دهکدۀ شان مى‌آموختند.

ملاهای کوچک پيرو یک مولوی کلان در منطقه بودند، مولوی صاحب‌های کلان ارادتمند پیرهای طریقت و روحانیون بزرگ بودند و شاه با ایجاد رابطۀ نزدیک با روحانیون بزرگ و خان‌های قبایل، در رأس تشکیلات سنتی جامعه قرار گرفته بود. خانوادۀ گیلانی، خانواده مجددی، بهایى‌جان روحانی قندهار و دیگر پیرها و پیرخانه‌ها كه نفوذ معنوى و اجتماعى نيرومندى داشتند با شاه رابطه داشتند. خانوادۀ شاهی حتا با بعضى از آنان رابطۀ خویشاوندی برقرار کرده بود.

بناً در نظر روشنفكران انقلابى، مبارزه با مذهب لازمۀ مبارزه با استعمار و استبداد به حساب می‌رفت.

علاوه بر اين، روحانیون و به تبع آنان خان‌ها و فئودال‌ها مخالف هر نوع تحول و پبشرفت بودند. مسایل سادۀ علمی مانند رفتن انسان به کرۀ ماه و حتا وجود میکروب را انکار می‌کردند. معتقد بودند که ماه در آسمان است و ملائک دربان آسمان‌ها اند. دروازۀ آسمان را خداوند به کافران باز نمی‌کند. مى‌گفتند میکروب وجود ندارد. این خداوند است که مریض می‌سازد و شفا می‌دهد.

در چنین جو و فضایی، جوانان با آگاهی از مسایل سادۀ علمی، آن را در تضاد با مذهب تصور می‌کردند. بناً از مذهب و دین فاصله می‌گرفتند و ایدیولوژى مارکسیسم که دین را «افیون ملت‌ها» مى‌دانست براى آنان پذیرفتنى مى‌نمود.

در چنین شرایط و در عکس العمل به جنبش چپ بود که احزاب اسلامى به وجود آمدند.

جوانانی که به دلیل تربیت در خانواده‌های مذهبی و یا آموزش در موسسات مذهبی نمی‌توانستند مذهب را رها کنند، به جنبش اخوان المسلمین پیوسته و مبارزه در برابر «ستم سیاسى» و «محرومیت اقتصادى» را شکل اسلامى دادند.

این جوانان مى‌کوشیدند با شعار بازگشت به صدر اسلام، نمونه‌هاى جذاب عدالت و مساوات را از سیرت پیامبر و خلفاى راشدین بازگو کنند و جوانان را به جهاد علیه رژیمى که در قانون اساسى آن قید شده بود (شاه و خاندان شاهى واجب الاحترام و در مقابل قانون غیر مسول هستند)، دعوت کنند. آنها همزمان مخالف نظام دموكراسى بودند و دموكراسى و قوانين بشرى را در تقابل با قوانين الهى مى‌دانستند.

جالب این که در جو و فضاى حاکم بر جامعه و سیاست، از اصطلاحات چپى‌ها، مانند انقلاب، ایدولوژى، دیالکتیک وغیره استفاده مى‌کردند، و گاهى در بازگشت به صدر اسلام به چیزی شبیه سوسیالیسم می‌رسیدند.

«ما چه مى‌گوييم» با عنوان‌هاى «اسلام مبارزه می‌کند»، «یا اسلام کامل یا هیچ»، و كتاب «عدالت اجتماعی در اسلام» از سید قطب و «ابوذر اولین سوسیالیست خداپرست»، «بازگشت به خویشتن»، «اسلام شناسی» از دکتر شریعتی، غرب‌زده‌گی از جلال آل احمد از عنوان‌هاى جذاب آن دوره بودند.

آنان در مقابل دو بلاک شرق و غرب یا امپریالیسم و کمونیسم، اسلام را به حیث قدرت سوم معرفی می‌کردند.

هر دو جناح چپی و راستی به انقلاب معتقد بودند و در پی بر اندازی نظام از راه‌هاى خشونت‌آمیز بودند. به این منظور به جلب و جذب افسران نیروهای مسلح تلاش داشتند.

کودتای داوود خان در سال 1352 تحرک جدیدی را در آن‌ها ایجاد کرد و هر دو جناح را به کودتا مصمم ساخت. اما طرح کودتای جوانان مسلمان افشا شد. انجینر حبیب الرحمن و مولانا فیضانی که مسوول طراحی کودتا بودند با عده‌یى از افسران و روشنفکران مسلمان توسط رژیم داوود دستگیر شدند. باقی کسانی که به این ارتباط خود را در خطر می‌دیدند، فرار کردند. احمد شاه مسعود و گلبدین حکمتیار از جملۀ آنان بودند.

جوانان مسلمان چه کسانى بودند؟

زمینه‌هاى تاریخى:

برنارد لوئیس شرق شناس مشهور بریتانیایی – آمریکایی و طراح نظریه معروف برخورد تمدن‌ها، می‌گوید:

«حضرت موسى قوم خود را از برده‌گى و آواره‌گى نجات داد، اما اجازه نیافت به سرزمین موعود وارد گردد. حضرت مسیح پیش از اینکه به موفقیت دنیوى دست يابد، به آسمان رفت. اما محمد (ص) پیامبر اسلام دچار هیچ‌یک از این دو سرنوشت نشد، بلکه برعکس در زمان حیات خود به موفقیت دنیوى دست یافت و رهبر حکومت شد. پیامبر اسلام نه تنها یک امت بلکه یک سیاست، یک جامعه و یک حکومت را که خود رهبر آن بود، تاسیس کرد. فرماندهى آنان را به عهده گرفت، به جنگ و صلح مبادرت ورزید، قوانین وضع کرد، مالیات وضع کرد و تمام کارهایی را که معمولاً یک فرمانرواى قدرت‌مند انجام می‌دهد، انجام داد. زنده‌گى پیامبر و مسلمانان اولیه خاطر نشان مى‌سازد که از همان آغازِ اسلام، دین و دولت با یک‌دیگر توام بوده اند.

این رابطۀ پُر مفهوم میان ایمان و قدرت، به عنوان ویژه‌گى اسلام در مقایسه با دو مذهب دیگر باقى مانده است» (پیامبر و فرعون – برنارد لوئیس).

تاریخ اسلام پُر است از جنبش‌هاى اصلاحى و قیام‌هاى مسلحانه براى رسیدن به حکومت عدل الهى، اما متاسفانه اکثر این مبارزات خالصانه به علت نادیده گرفتن شرایط و عدم هماهنگى با واقعیت‌هاى موجود و یا به علت عدم توانایى‌هاى عملى رهبران شان به شکست انجامیده است. زیرا بيشتر آنان با نادیده گرفتن جنبۀ بشرى و زمینى دين، از تاریخ پیامبران و رویدادهای صدر اسلام تنها معجزات را مى‌دیدند. و هنوز هم بر همان شيوه تبليغ مى نمايند.

باور دارند که ما مکلف به پیروی از ظاهر اسلام هستیم و نتایج آن را به خداوند واگذار می‌کنیم که قادر مطلق است و وعدۀ پیروزی به بنده‌گان صالحش داده است. معجزات پیامبران مانند نجات ابراهیم از آتش و گذشتن موسی از رود نیل و پیروزی پیامبر آخرین در برابر انبوه دشمنانش را مثال می‌آورند. به این باور اند که خداوند قادر متعال که ابراهیم را در آتش نگه‌داشت و موسی را بر فرعون پیروزی داد و رسول آخرین را در مقابل دشمنانش با فرستادن ملائکه یارى کرد، ما را نيز با کمک‌های غیبی به پیروزی خواهد رساند.

در حالی که با نظر اجمالی در زنده‌گی پیامبران الهی به ساده‌گی قابل درک است که معجزات به ندرت اتفاق افتاده و پیش از معجزه و بعد از آن سراسر زنده‌گی آنها را تدبیرهای بشری و رنج‌ها و فراز و فرودهایي تشکیل داده که لازمه زندگی این جهانیست.

شریعتی با بهره گیری از این نظر کمونیست‌ها که مارکس راطراح انقلاب و لنین را قهرمان انقلاب می‌دانند معتقد بود که: «در اسلام طراح انقلاب خداوند است و قهرمان انقلاب پیامبران هستند.»

طبعا شرایط تاریخی و اجتماعی در سرنوشت دعوت آن‌ها موثر است. بدین معنی که اول باید ملت به جان آمده از ظلم فرعون وجود داشته باشد تا موسی بتواند به یک فرمان آنان را از شهر و زادگاه‌شان بیرون کند و اگرچه در عبور از نیل معجزه به یاری شان می‌رسد، اما آن طرف نیل دوباره واقعیت‌ها موسی را نیز زمین‌گیر می‌کند.

گاهى گوساله‌پرستی را به خدا پرستی بر می‌گزینند و گاهى از جهاد و رفتن به سر زمین موعود سر باز مى‌زنند و موسى در «صحرای تیه» و در سرگردانى از جهان مى‌رود .

عیسی (ع) که مرده را به معجزه زنده می‌کند، در حال فرار مداوم از تعقیب رومی‌ها و یهودیان است. در حالی که از مخفیگاهی به مخفیگاه دیگر سرگردان است، به قول مسلمانان پیش از مرگ و به قول مسیحیان بعد از مرگ، به آسمان صعود می‌کند. همه دست‌آوردش چند تا حواریون او هستند که بعد از او مسیحیت را گسترش می‌دهند.

اما زندگى و دعوت پیغمبر آخرین، سراسر درس واقع‌گرایی و عقلانیت است. شهید احمدشاه مسعود می‌گفت: «با وجود مطالعات وسیعی که در زنده‌گی شخصیت‌های تاریخی داشته‌ام، زنده‌گی هیچ‌کس برابر سیرت رسول الله (ص) برای من درس‌های سیاسی نیاموخته است.»

چـــرا پیغمبر(ص) در ســـیزده سال مکه دست به جنگ نزد؟ و چــرا در مدینه این اجازه را یافت؟

به نظر من جواب این است:

پیغمبر و مسلمانان در مکه توانایی جنگ را نداشــتند و در صورت جنگ به آسانی نابود می‌شدند. در مدینه بود که از نظر تعـــداد نفرات، موقعیت جغرافیایی و حمایت مردم محل، این توانایی را پیدا کردند تا از خود دفاع کنند، آن‌هم با چه امکاناتی؟

در پیمان دفاعی با غير مسلمانان، نه تنها با یهود بلکه با قبایل بت‌پرست اطراف مدینه، آن‌هم با مواد و شرط‌های که به افراط‌گرایان امروز قابل تحمل نیست.

اگر قبایل مورد هجوم قــرار گیرند باید اصحاب بزرگ پیغمبر در دفاع از آن بت‌پرستان بجنگند و احتمالاً کشته شوند.

آنچه در این تصامیم و پیمان‌های سیاسی و نظامی روشن‌تر از آفتاب است، محاسبۀ عقلی و تدابیر عملی پيغمبر برای دفاع در مقابل دشمن است.

پیغمبر و مسلمانان هرگز عقل را تعطیل نکردند تا مانند مارِ کور خود را به هر سوراخ بزنند و یا با یک استراتیژی غیر عقلانی به نام جهاد، جهان را به آشوب بكشند. یا بر عكس، بدون حرکت عملى، رو به‌سوی آسمان در انتظار معجزه بنشینند.

به داستان جنگ بدر توجه كنيد:

پیغمبر به كمين کاروان قریش به رهبری ابوسفیان كه مسيرش از بدر مى‌گذرد، از مدینه بیرون می‌آید، اما به عوض بر خوردن با كاروان تجارتى و انجام یک عملیات آسان و پُر سود، با نیروی مسلح دشمن كه چند برابر افزونتر و مجهز تر از اردوى كوچك اوست، مواجه می‌شود.

پیغمبر دستور می‌دهــد در جای معینى از اراضى بدر آرایش جنگی بگیرند. یکی از اصحاب می‌آید و می‌گوید: یا رسول الله این وحی است یا تدبیر جنگی؟

پیغمبر می‌گوید: تنها تدبیر است.

می‌گوید: به نظر من اگر درآنجا (موضعی که بعــداً جنگ صورت گرفت) موضع بگیریم، بهتراست. زیرا اولا پشت سپاه ما به کوه واقع می‌شود و از دَور زدن دشمن از عقب مصون می‌شویم.

دوم: آفتاب از پشت سر ما می‌تابد، در حالی که اشعه‌ی آن مقابل چشم دشمن واقع می‌شود.

سوم: چشمه‌ها در ساحۀ ما واقع می‌شود و چشمه‌یی را که از دسترس ما دور است، خاک پُر می‌کنیم. ما آب مى‌داشته باشیم و دشمن در ساحۀ بدون آب می‌ماند.

پیغمبربه مشورۀ او عمل می‌کند.

براى پيغمبر، درعقب سپاه، در نقطه‌يكه میدان جنگ را دیده بتواند «عریش» (سایه‌بانی برای ادارۀ جنگ) می‌سازند. وقتی همه تدابیر عقلی و عملی انجام می‌يابد، نوبت دعا می‌رسـد.

پیغمبر دعا می‌کند، دعايی که بیشتر به ارائه گزارش کاری به حضور خــداوند شبیه است:

الهی ما را یاری کن، اگر این تعــدادی که اکنون و در این میدان به جنگ آماده شــده اند، شکست بخورند و نابود شوند، دیگر در زمین پرســتنده‌یی باقی نمی‌ماند.

چنان درحال دعا کردن مضطرب است که ردایش از شانه به زمین می‌افتد. ابوبکر (رض) که در کنارش ايستاده است ردایش را بر می‌دارد و می‌گوید:

یا پیغمر! بس است، دعای تو قــبول شد!!.

ابوبکر (رض) بعــدها می‌گوید، این جمله در حاليكه به آن یقین داشتم غیر ارادی از زبان من برآمد.

این داستان به ما چه می‌گوید‌؟

اینکه پیغمبر انسانى است با رسالت الهی اما با خصوصیات بشرى و عملكرد طبيعى و اما خــداوند، خداوند است در مقام بى‌نیازى و کبریایى‌اش كه پيغمبران نيز بر او ناز نمى‌فروشند.

حتی کمک غیبى نیز به شکل رویداد طبیعى در «بدر» نازل مى‌شود: به صورت باران ملایم كه زمین زیر پای‌شان را که ریگ نرم صحرا است، سخت مى‌سازد. به شکل «نعاس»، خواب سبک که نهایت آرامش قلبى و مورال بلند و غیر عادى را در میدان جنگ نشان مى‌دهد.

داستان بدر و همه سیرت پیامبر این معنا را مى‌رساند که در رهبرى او، تدبیر و محاسبۀ عقلى حرف اول را مى‌زند و حساب احتمالات خارج از ارادۀ بشرى به خداوند واگذار مى‌شود. یعنى «با توکل زانوى اشتر ببند».

همانطور که عملکردهای سیاسی پیامبر مرحله‌بندی شده است و طبق مقتضیات زمان تحول می‌یابد، در زمان خلفای راشدین نیز گواه هماهنگی عملکردهای آنان همگام با تغییرات شرایط و زمان هستیم.

طوری که در نظر ما متاخرین، گاهى چنان مى نمايد كه برخورد شان با ظاهرِ قوانین و احکام شرعی تمايز دارد. مانند لغو «مولفه القلوف» از لیست مستحقین زکات و تعطيل اجرای حدود شرعی مانند قطع دست دزد در سال قحطی در زمان حضرت عمر و عدم اجرای قصاص در زمان حضرت عثمان و حضرت علی در مورد قاتلین و غیره.

اما آنان روح احکام شریعت را می‌دانستند و به اجتهاد خود و اقتضاى زمان عمل مى‌كردند.

بعد از خلفای راشدین متاسفانه گواه فاصله گرفتن رهبران جنبش‌های سیاسی و اجتماعی مسلمانان از واقعیت‌های جامعۀ شان هستیم.

این ذهن‎گرایی چه بسا سبب شکست رهبرانی در تاریخ اسلام شده است که تاریخ تقوا، صلاح، ایثار و شجاعت کم نذیر آنان را تاييد مى‌كند و با وجود محبوبیت عام و حمایت مسلمانان، از اثر سوء تدبير شكست خورده اند.

این نمونه‌ها را در قیام‌های مردمى علیه حکام اموی و عباسی به خوبی می‌توان یافت، اما به عنوان بهترین نمونۀ ذهن‌گرایی، قیام محمد بن علی بن زید بن علی ابن حسین ابن علی بن ابی طالب است. او مردی از اهل بیت و در فضیلت و تقوا شهره بود، به آن سبب او را محمد نفس ذکیه می‌گفتند.

در زمان دومين خليفه عباسى قیام کرد كه هنوز سلطه آن‌ها نهادينه نشده بود. او حقانیت آنان را به چالش کشید و در سراسر قلمرو اسلام نیز نشانه‌های همدلى با دعوت محمد و برادرش ابراهیم آشکار شده بود. زیرا عباسیان به‌ نام خویشاوندی با پیامبر خود را مستحق خلافت مى‌دانستند. اکنون یکی از اهل بیت پیامبر در مقابل‌شان قیام کرده بود که در فضیلت و تقوا برتر بود، در رابطۀ خونى و خانواده‌گى نیز.

منصور بزرگترین شخصیت خاندان عباسی چنان مضطرب بود که در ۵۰ روزى که جنگ دوام یافت، با آنکه شخصاً در جنگ اشتراک نداشت، از حمام کردن پرهیز کرده بود.

اما محمد نفس ذکیه و برادرش ابراهیم در سازمان‌دهی طرف‌داران خود موفق نبودند.

وقتی که جنگ آغاز شد محمد در مدینه وابراهیم در بصره بودند. اشخاص خبره به محمد پیشنهاد کردند که از مدینه برای جنگ خارج شود، او نپذیرفت و گفت طبق سنت پیامبر در اطراف شهر خندق می‌زند.

ظهورمحمد المهدی و کشته شدن او به نقل از تاریخ ابن خلدون:

«مشورۀ یارانش را که به او گفتند از شهر بیرون رود نپذیرفت و در مدینه بماند و گرد آن را خندق زد تا به رسول الله اقتدا کرده باشد.»

مردم مدینه از شهر فرار کرده به کوه‌ها پناهنده بودند، یارانش پراکنده شدند و تنها ۳۰۰ نفر با او ماندند، یکی از یارانش گفت: «شمار ما چون شمار اهل بدر است».

«جنگید و چند بار دشمن را واپس نشاند تا بر او ضربتی آمد و به زانو در افتاد و حمید بن قحطبه با نیزه بر سینۀ او زد، پس سرش را ببرید.»

«منصور پنجاه روز همچنان بر مصلاى خود مقام کرد و جامه و جبه خود دگرگون نساخت چنانکه همه شوخگن گردیده بود. با لباس سیاه بر مردم ظاهر مى‌شد.»

«ابراهیم از بصره روان شد، صد هزار نفر در کوفه طرف‌دار داشت.»

«براى جنگ صف‌ها راست کردند. یاران ابراهیم گفتند: سپاه را به شکل دسته‌هاى متعدد (کرادیس) تعبیه کنیم زیرا ثبات در آنگونه آرایش نبرد بهتر است، زیرا صف واحد هربار که قسمتى از آن در هم شکند، شکست قسمت‌هاى دیگر را نیز در پى خواهد داشت. اما ایراهیم جز صف واحد نمى‌خواست، صف أهل اسلام «ان الله یحب الذین یقاتلون فى سبیله صفا» باقى اصحاب نیز با او موافقت کردند.» (تاریخ ابن خلدون جلد دوم قیام محمدالمهدى).

در این جا هر دو به ظاهر نص و سنت پیامبر عمل مى‌کنند و روح و مقصد آن را نادیده مى‌گیرند. به این ترتیب، مى‌بینیم که به ساده‌گى شکست خورده و شهید مى‌شوند.

نهضت اخوان المسلمین:

در آستانۀ سقوط امپراتوری ترکیه، سید جمال الدین افغانی اندیشه و راهکار جدیدى از مبارزه سیاسی بر اساس اندیشه دینی را بنیاد گذاشت. این فکر به واسطۀ شاگردانش شیخ محمد عبده، رشید رضا و عبدالرحمن کواکبی پی گیری شد، تا به حسن البنا رسيد. اما حسن البنا بود که این مبارزه را با تشکیلات سازمانی انسجام بخشید.

حسن البنا اخوان المسلمین را چنین توصیف می‌کرد:

اخوان المسلمین یک اندیشۀ سلفی، طریقت سنی، یک حقیقت صوفی، یک سازمان سیاسی و یک باشگاه ورزشی است.

او توانست از جوانى تا کمى بیشتر از چهل ساله‌گى که شهید شد، با نبوغ خود سازمانی را بنیان نهد که در زمان حیاتش از سرحدات مصر فراتر رفت و طبق نظر محققین بیش از دو میلیون عضو و پیرو داشت.

در اواخر قرن بیستم، هر جا در جهان جمعی از مسلمانان زنده‌گی می‌‌كردند، عده‌یی پیرو اخوان المسلمین نیز وجود داشت.

این سازمان در تاریخ مبارزات خود دچار تحولات فکری و عملی مختلفی شده است. اولین تحول نظری و عملی در آن، با ظهور سید قطب، نظریه‌پرداز اخوان و پس از اندکی از مرگ حسن البنا به وقوع پيوست . او که پیش از قتل حسن البنا علاقۀ چندانی به اخوان نداشت، به ناگهان به این جمع پیوست و با کتاب‌ها و نظرياتش جوانان را مجذوب خود ساخت.

نظریه‌های او با روش و منش حسن البنا تفاوت‌های اساسی داشت.

مثلاً: حسن البنا در تمام دورۀ حیات خود مطابق شرایط مختلف استراتژى خویش را آماده مى‌ساخت و با حکومت‌ها و احزاب مختلف مصر در حال گفت‌وگو و تعامل بود. حتا برخی از جوانان به کارهاى سیاسى او نام «سازش‌کارى» گذاشته و از اخوان المسلمین انشعاب کردند.

در آخرین مراحل زنده‌گی‌اش نیز از آنچه كه انورالسادات رییس‌جمهور اسبق مصر از او روایت می‌کند، واقع‌بینى و سیاست فهمی او را مى توان درك كرد. (سادات در جوانى شیفتۀ حسن البنا بوده است).

حسن البنا با استفاده از نزدیکی سادات با دربار ملک فاروق پادشاه مصر از او خواسته بود که رابطه‌اش را با شاه ترمیم کند و زمینۀ ملاقاتش را مساعد سازد.

سادات نقل مى‌کند:

«حسن البنا گرفتارى‌ها و خطراتى که از دو جانب، پادشاه و خارجى‌ها به او هجوم آورده بودند را شرح داد. سپس گفت! او () بیم‌ناک است که مبادا پیش از رسیدن جنبش به اوج نیرومندى خود، پادشا ضربه‌یی را وارد آورد.

این نخستین‌بار بود که حسن البنا از آسیب‌پذیرى اخوان المسلمین سخن مى‌گفت.

او گفت: وحدت نظر میان پادشاه و اجانب خطر بزرگى را متوجه اخوان کرده است – در چنین روزى مشخص نخواهد بود ضربه‌ها از کدام سو وارد مى‌آیند.

بعد، مدت زیادی به چشمانم خیره شد و گفت: اگر تو زمینۀ ملاقات مرا به پادشاه مساعد کنى، می‌توانم اطمینان او را جلب کنم. باید چنان جو اطمینان‌بخش ایجاد شود که کشتى اخوان المسلین بتواند بدون برخورد با مانعى راه خود را دنبال کند.» (پاییز خشم، حسنین هیکل، صفحه ٥٨)

حسن الهضیبى، رهبر بعدی اخوان المسلمین نیز قاضی بر حال دادگاه دولت مصر بود و به این شرط رهبری اخوان را پذیرفت که وظیفۀ خویش را نیز حفظ کند.

اما این سید قطب بود که نه تنها با حکومت افسران آزاد و ناصر، اعلام دشمنی کرد بلکه جامعۀ مصر و دیگر کشورهای اسلامی را جامعۀ جاهلی مانند جاهلیت پیش از اسلام خواند و ترک آن را توصیه کرد و از اخوان المسلمین خواست تا در مسجدهای مصر نماز نخوانند.

گروه التکفیر و الهجره و دیگر گروه‌هاى افراطى به تاکید محققان عرب و اروپایى، الهام گرفته از کتاب «معالم فى الطریق» سید قطب بودند که دنبالۀ آنان امروز به القاعده و داعش کشیده شده است.

اخوانى‌ها در افغانستان:

احمدشاه مسعود معتقد بود که اندیشۀ اخوان المسلمین با ورود غلام‌محمد نیازی رییس دانشکده شرعیات، از مصر به کابل و دانشگاه کابل آمد. سپس استادان دیگری مانند استاد ربانی و استاد سیاف که با کمک او برای تحصیل به مصر رفتند، در این راه همکار او شدند.

احمدشاه مسعود می‌گفت، او در صنف دوازدهم بود که تصمیم گرفت هیچ چیز را بدون قناعت عقلی و وجدانی نپذیرد. با وجود داشتن احساس اسلامی تا مدتی به هیچ یک از گروه‌ها نپیوست.

می‌گفت: وقتی دو جناح -چپ‌ها و راست‌ها- در دانشگاه اجتماع می‌کردند، من عضو هیچ‌کدام نبودم. ظاهراً او در ملاقات با انجینر حبیب‌الرحمن شهید که در آن وقت محصل سال سوم پولیتخنیک بوده است و به اثر نفوذ كلام، قدرت منطق و شخصیت بى‌بدیل او جذب مى‌شود و به عضویت جمعیت جوانان در می‌آید.

ابوالعلاء معری شعرى به این مضمون دارد:

«اهل دنیا دو گونه اند، یا دین دارند و عقل ندارند و یا عقل دارند و دین ندارند.» اما حبیب رحمن مردى بوده جامع عقل و دین که مى‌توانسته کار عقل و دل را تفکیک کرده و از هر یک در جایش استفاده کند. سخنرانی‌های او طرف‌داران زیادی داشته است.

او بر جوانان مسلمان نفوذ عمیقى داشته، به اندازه‌یى که وقتى در زمستان سال ١٣٥٩ که نگارنده با فهیم خان (مارشال محمدقسیم فهیم) آشنا شدم. هنوز نوار سخنرانى او را با خود داشت و از طرز صحبت کردن او پیروى مى‌کرد.

از بازگویی خاطرات دورۀ دانشجویی شهید احمدشاه مسعود بر مى‌آمد که در این میان کسانی نیز وجود داشته اند كه برای سازمان، گرفتاری و دردسرهای بى‌جا درست می‌کرده اند. حبیب‌الرحمن از برخوردهاى احساساتى شان با مسایل سیاسى، ناراضی بوده است.

از او نقل می‌کرد: « یک‌بار گلبدین حکمتیار و سیف الدین نصرتیار زندانی بودند که جلسه‌یى تشکیل شد. حبیب‌الرحمن گفت: خوب شد که این دو دیوانه زندانی هستند تا چند روز با فکر آرام، برنامه‌های خود را تعقیب کنیم».

گويى حكمتيار خصوصياتش را به عده‌اى از كادر هاى حزب اسلامى نيز منتقل كرده بود.

نمونه افكار حكمتيار:

در نزدیکى شکستن آتش بس با روس‌ها، نگارنده شاهد ملاقات احمد شاه مسعود با یکى از فرماندهان حزب اسلامى بودم. آمر صاحب مى‌کوشید جنگ میان حزب و جمعیت در پروان متوقف شود. فرمانده حزب اسلامى جوان سخنور و پُرشورى بود. در آغاز جلسه اظهار داشت: «من به افراد تحت فرمان خود گفته‌ام که جنگ با جمعیت جهاد حسینى و کشته شدن در آن شهادت حسینى است.» و سپس حدود يك‌ساعت در حقانيت حزب اسلامى و باطل بودن جمعيت اسلامى داد سخن داد.

وقتى نوبت به آمر صاحب رسید، صحبت خود را با نقل این جمله از حبیب‌الرحمن شهید آغار کرد که گفته بود: به جوانان و نوجوانان کتاب‌های استاد سید قطب را ندهید که برای آنان مثل «نو شادُر» عمل مى‌کند. هم خود را خراب مى‌کنند و هم دیگران را.

بعد به تشریح سابقه و ماهیت هر دو حزب پرداخت و به او توضيح کرد که مجاهدین افغانستان در عقیده و ماهیت تفاوتى ندارند، نباید با خواندن چند کتاب ترجمه شده دربارۀ همه چیز و مخصوصاً مهدوریت خون مسلمانان فتوا داد. متذکر شد که خودش بسیار ى مسایل دینى را از علماى دین و به ویژه از مولوى محمد موسى مى‌پرسد.

مسعود در دورۀ داوود خان:

جمعیت کوچکی از دانشجویان اخوانى، شکست خورده در مقابل حکومت داوود و منزوی از جامعه، در پشاور پاکستان زنده‌گی خسته کننده‌ای را سپری می‌کردند.

رسیدن به حکومت از طریق کودتا به آرزوى موهوم بدل شده بود. در دنیای واقعی چشم‌انداز دلگرم کننده‌ای آینده آنان را روشن نمی‌ساخت. به ناچار آرزوهای سرکوب شده به شکل نمادهای روحى در خواب به آنان ظاهر می‌شد.

حکمتیار بزرگتر این محصلین، سرآمد خواب دیده‌گان و خواب‌گذاران بوده است. بسیاری از خواب‌ها به شکل ورود دوباره به کابل، ظاهر می‌شود و اینکه پیروزمند دوباره به دانشگاه برگشته اند و همصنفان شان را ملاقات می‌کنند.

از احمدشاه مسعود در این مورد شنیده‌ام:

حکمتیار خود بعد از هر نماز صبح از هر یک می‌پرسید که چه خوابی دیده اند.

اما احمدشاه مسعود با وجود اعتقاد به تعبیر خواب، از آن آرزوها، به طنز سخن مى‌گفت و مى‌افزود که «پیروزی درخواب به دست نمی‌آید». او حتى در آن زمان می‌دانست که در دنیای واقعی باید از راه‌های عقلانی و عملی به سوی هدف گام برداشت.

او از حكمتيار بريد و به استاد ربانى كه رهبرى دور انديش و معتدل بود پيوست و همه وقت خود را صرف خواندن کتاب‌های سیاسی و نظامی كرد.

می‌گفت: هیچ کتاب سیاسی و نظامی را که توانسته به دست بیاورد، ناخوانده نگذاشته است.

نقل می‌کرد: «یک معلم آفریقایی در آنجا (پاکستان) استراتژی جنگ‌هاى پارتیزانى درس می‌داد، اما اجازه نمی‌داد که کسی یادداشت بردارد. من به خاطر اهمیتی که به آن درس قایل بودم، در وقت تفریح به بهانۀ تشناب خارج شده و شنیده‌های خود را به روی کاغذ یادداشت می‌کردم تا اینکه به واسطۀ یکی از هم درسانم افشا و از جلسات درسى اخراج شدم .»

پافشاری حکمتیار به جنگ مسلحانه در برابر محمد داوود:

حکمتیار بارها در سخنرانی‌هایش با افتخار یادآور مى‌شد. در حالی که دیگران به کار سیاسی پافشاری می‌کردند، تنها او بود که از اول به جهاد مسلحانه باور داشت.

وقتى آمر صاحب شنید گفت: اما چه نوع جنگ؟ بعد افزود: بوتو (ذوالفقار على) حکمتیار را تشویق به مبارزه مسلحانه می‌کرد و برایش چهل میل سلاح خفیفه داده بود تا با حکومت بجنگد. از همین تعداد سلاح معلوم بود که بوتو نمی‌خواست ما پیروز شویم. بلکه با ایجاد درگیری‌های کوچک می‌خواست یک جنگ طولانی و فرساینده را بر افغانستان تحمیل کند.

تاکتیک‌های جنگی آن وقتِ حکمتیار را نیز به مسخره می‌گرفت. گویا در کودتا یک میل سلاح «دور زن» را در کوه آسمایى جابه‌جا مى‌کرده که از آنجا ارگ را زیر آتش بگیرد و افراد پیاده بايد از داخل شهر مستقيما به ارگ حمله مى‌كردند.

مسعود و کمونیست‌ها:

در آغاز جهاد احساسات انتقام‌جویانۀ شدیدی مجاهدین را فرا گرفته بود، به قول یکی از مجاهدین بدخشان، در آنجا چهل نفر از اعضای سازمان خلقى جوانان را در حالی که دست‌های شان را بسته بودند، از «قره‌کمر» به زیر پرتاب کرده بودند.

این یک عکس‌العمل غلط اما طبیعی در مقابل قتل‌هاى دسته‌جمعى و اعدام‌هاى بدون محاکمۀ خلقى‌ها بود که مثال کوچک آن سر به نیست شدن سى تن از مردان خانوادۀ مجددی در یک شب و لیست ده هزار نفری اعدامیان دوره نه ماه حکومت تره‌کی بود.

در خاطرات زندان يك فعال جامعه مدنى خواندم که یک خلقى اعتراف مى‌كرده که دو صد نفر را بدون محاكمه به دست خود کشته بود.

اما در میان مجاهدين، احمدشاه مسعود یک استثنا بود. زمانى در کار او تعجب کردم که سال ١٣٥٨ پس از تصفیه‌ای پنجشیر و ایجاد جبهۀ سالنگ، معلم خلقى دورۀ ابتدایى ما، درویش خان گلبهارى را که قبلاً با کلاشنیکوف دیده بودم، در داخل پنجشیر زنده دیدم. او هنوز زنده است. گویا تنها خلقى‌هاى در پنجشير کشته شده بودند که جنگیده بودند. شايد به دليل اين سعه صدر بود كه شبکه‌هاى ارتباطى او تا بالاترین رده‌هاى حزب دموکراتیک خلق فعال بودند.

مسعود و تطبیق شریعت:

زمستان سال ۱۳۶۰ در صحبت با یکی از بزرگان هم‌دورۀ خود در بارۀ مسایل مختلف مشورت می‌کرد. دوستش به او گفت: آمرصاحب ما و شما به‌ نام تطبیق شریعت اسلامی به جهاد آغاز کردیم. پنجشیر نمونۀ یک واحد اداری است که مجاهدین در آن حاکم هستند. لازم است قوانین شرعى در آن رعایت شود. شکایت کرد که وقتی آذان جمعه گفته می‌شود، هنوز برخی به عوض این‌که به نماز جمعه بروند، در کنار دکان‌ها نشسته و قصه می‌کنند، در حالیکه حکم صریح قرآن است، وقتی آذان جمعه داده می‌شود، شما خرید و فروش را ترک کرده به نماز بشتابید.

آمرصاحب در جواب گفت: آرزو دارم ما به اندازه‌ای کار فکری و فرهنگی کنیم که وقتی آذان داده می‌شود، مردم خود به خود به طرف مسجد حرکت کنند. اما معتقدم که اجبار در تطبیق شریعت هیچ سودی به شریعت و اسلام ندارد.

مسعود و روس‌ها:

از به كار بردن اصطلاحات و کلمات زشت مانند (خرس های قطبی، شیطان سرخ وغيره)كه در ادبيات مجاهدين مرسوم بود بر ضد دشمنانش استفاده نمی‌کرد. به سادگى آن‌ها را «روس‌ها» مى‌ناميد.

پس از حملۀ سوم روس‌ها در ١٣٥٩ عده‌اى از باسوادان جبهه را فراخواند تا کار فرهنگى را پى ریزى کنند. نظرش در مورد جنگ با شوروی این بود که روس‌ها به آسانی افغانستان را ترک نخواهند کرد.

گفت ما باید مردم را به یک مبارزۀ دوامدار آماده سازیم. زيرا تلفات انسانی ارتش شوروی به اندازه‌ای نیست که آنان را به زودى وادار به عقب‌نشینی از افغانستان کند. وسایطی که به اردوی افغانستان می‌دهند، تانک و توپ‌های است که در جنگ جهانی دوم از آن استفاده می‌کردند، اکنون از ردۀ ارتش شوروى خارج شده است. تخریب آنان نیز زیان جدى به شوروى وارد نمى‌کند.

در مورد کار فرهنگى افزود: وقتى فکر و اندیشۀ ما را مردم بپذیرند، اگر ده‌ بار شکست بخوريم دوباره برمی‌گردیم. در صورت عکس آن، عقب‌نشینی ما، شکست ما را رقم خواهد زد.

آتش‌بس با روس‌ها :

آتش‌بس على‌رغم تبليغات دشمنانش، نمونه ديگرى از واقع‌بينى و شجاعت سياسى او بود.

مردى كه شديدترين جنگ‌ها را بر ضد سپاهيان شوروى رهبرى كرد، چرا به آتش‌بس با روس‌ها تن در داد؟

از آن مهم‌تر اینکه روس‌ها جه نيازى به آن داشتند؟

تا كنون جواب دقيقى به اين تعامل استثنايى وجود ندارد.

به نظر من جواب آن را در تغیير سياست شوروى زمان اندروبوف بايد جستجو كرد.

در آن وقت تيم مخالف برژنف و مخالف اشغال افغانستان دور اندروپوف جمع شده بودند و گرباچوف هم از جمله شاگردان او بود.

آن‌ها اما مي‌خواستند افغانستان بعد از خروج شان دوباره حيثيت تاريخى خود (كشور حايل ميان دو ابر قدرت شرق و غرب) را بگيرد. به اين منظور بخت خويش را در مذاكره با شخصيت‌هاى ملى و مستقل افغانستان مى‌آزمودند كه احمدشاه مسعود برازنده‌ترين آن‌ها بود.

مرگ اندروپوف پس از سه ماه حکومت و روى کار آمدن چرنینکو که از تیم برژنف بود، این سیاست را متوقف ساخت تا آنکه بعدها در دورۀ گورباچف دوباره روى دست گرفته شد، اما به شیوه دیگر.

مسعود با لیخواوينسا رهبر اتحادیه کارگران لهستان، که علیه سلطۀ شوروى مبارزه مى‌کرد، رابطۀ قلمی داشت. از او نقل می‌کرد که گفته بود:

«من هیچ کتابی نخوانده‌ام و هیچ مدرک تحصیلی ندارم، اما مانند یک چوپان استم كه می‌دانم که رمه را در کجا به چرا ببرم و در کجا برای آب خوردن رهنمایی کنم و چگونه از شر گرگ نجات دهم».

آمرصاحب گفتار فوق الذكر را مى‌پسنديد و آن را تعريف دقيق يك رهبر سياسى از هنر سياست و رهبرى مى‌دانست.

او بعد از فروپاشى شوروى، اولین رییس‌جمهور کشورش شد.

مسعود و غربی‌ها:

شهید احمدشاه مسعود به رابطه با غرب اهمیت زیاد قایل بود، اما از پالیسى آنان ناراض بود. می‌گفت غربی‌ها نوک «ده دالری» را نشان می‌دهند، بعد ده پیشنهاد استعماری را مطرح می‌کنند .

یک‌بار قوماندان مسلم را به دلیل اینکه تکتیک عملیات بالاى یک پوستۀ مهم نظامی و تصرف آن را به یک ژورنالیست تشریح کرده بود، سرزنش کرد و گفت: «هیچ‌کس تاکتیک‌های خود را در کتاب‌ها نمی‌نویسد، اینان جز اسرار کشورها استند.»

می‌گفت: من ژورنالیست و جاسوسان نظامی را که در لباس ژورنالیست می‌آیند به ساده‌گی از طرز لباس پوشیدن و بوت‌هاى رنگ کرده و کرکترشان می‌شناسم، بعد می‌خندید: ژورنالیست به علت اینکه کشال و بی‌سلیقه می‌باشد، از دور شناخته می‌شود.

مسعود و امام خمینی:

او معتقد بود که امام خمینی در نپذیرفتن قطع‌نامۀ ملل متحد در مورد آتش‌بس با عراق اشتباه کرده، در حالی که آن وقت يعنى یک‌سال پس از تجاوز عراق خاک خود را دوباره به دست آورده بود.

ادامۀ جنگ تا هشت سال پس از آن و بعد قبول همان قطع‌نامه پس از تلفات سنگین انسانی و فرسوده شدن اقتصاد کشور، معقول نبود .

قهرمان ملی افغانستان می‌گفت: هر چند شهادت یک ارزش دینی است، اما نباید عواقب اجتماعى و عوارض جانبی آنرا ناديده گرفت. مخصوصا تلفات انسانی که هزاران یتیم و بیوه به جای می‌گذارد، و ادامه می‌داد، خوب است که امام خمینی در حیات خود این شکست را پذیرفت تا مردم بدانند که رهبران هر چند بزرگ و با تقوا باشند با نادیده گرفتن واقعیت‌ها شکست می‌خورند.

مسعود و ملا عمر:

رفتن مسعود به میدان‌شهر برای دست یافتن به صلح، فداکاری کم‌نظیر و ریسک خطرناکی بود و همچنان تماس مخابروی او با شخص ملاعمر بعد از سقوط کابل برای پایان دادن به جنگ، اتمام حجت او.

اما ملاعمر مست خیالات و تصورات آرمان‌گرایانۀ خود بود. او نه تنها شناختی از جهان نداشت، بلکه شناختی درست از افغانستان و مناسبات اجتماعی و قومی آن نداشت. حتا پایتخت کشورى را که بر آن فرمان می‌راند، ندیده بود.

او یک استراتيژى داشت و آن فشردن همه مردم افغانستان در قوطی سلطه قومى، و پامال کردن حقوق آن‌ها زیر شلاق و شکنجۀ طالبان بود.

وقتى در شمال كابل و ديگر نقاط كشور به قیام مردم و شکست‌های خُرد کننده‌ مواجه شد، بازهم چشم او به واقعیت باز نشد.

وقتى به علت شکست‌هایش فکر مى‌کرد، در روش و استراتژی خود تجدید نظر نکرد.

زمین سوختۀ شمالی و کوچاندن هزاران کودک و زن را مخالف شریعت ندانست .

بلكه جالبتر از آن اينكه ملاعمر بعد از تفکر زیاد به این نتیجه رسیده بود که سبب شکست گروه طالبان آن است که بت‌های بامیان را به حال خود گذاشته اند و تخریب نکرده اند.

تفاوت دین ملاعمر و دین مسعود تفاوت تفسير شان از عدل الهى بود.

و فاصله شان به اندازه فاصله «دگم انديشى» و «واقع بينى».

احمدشاه مسعود و استاد سیاف:

استاد سياف از بزرگترين رهبران مجاهدين و سخت مورد احترام احمدشاه مسعود بود.

وقتی که حکومت مجاهدین در کابل به پیروزی رسیده بود، همراه عبدالله انس به دیدار استاد سیاف رفتم. استاد ضمن پشتیبانی از حکومت استاد ربانی از این که کمونیست‌ها از دولت تصفیه نشده بودند، ناراض بود. با همان لحن شمرده و طنز آميز خود گفت:

«به انجنیر صاحب مسعود بگو، تو کمونیست‌ها ره با خود گرفته‌ای که آمریکا ره خوش بسازی، اما می‌ترسم که آمریکا هم خوش نشود و خداوند ره هم خفه بسازی.»

«بگو جنرال بابه جان ره از قوماندانی امنیه کابل پس کو، نمی‌گویم که کسی ره از مه تعیین کو، بلکه همی قوماندان پناه ره که از پنجشیر اس تعیین کو، که مه همو ره دوست دارم.»

موارد دیگر انتقاد او در سال‌های بعد در مورد سفر آمر صاحب به اروپا بود و بعدترها مخالفت جدی او با ظاهر شاه و مخالفت شدید با دوستم. اما دیدیم که در تمام اين موارد با گذشت زمان استاد سیاف مجبور شد واقعیت‌ها را بپذیرد.

امروز یکی از افسران رژیم سابق به حمایت او در درجۀ بالاتر از موقف آن زمان جنرال بابه جان در وزارت دفاع رسیده است. ظاهرشاه را که «کفتار پیر» می‌گفت، در خانۀ خود مهمان کرد. با آمریکا وارد معامله شد و با دوستم هم مشکلی ندارد. در حاليكه اين واقعيت‌پذيرى چيزى از شأن استاد كم نكرده است.

تفاوت احمدشاه مسعود با دیگر آرمان‌گراها این بود که او برخلاف دیگران پیش از اینکه سرش به دیوار بخورد، دیوار را تشخیص می‌داد و با مناسب‌ترین روش ممکن از کنار آن عبور می‌کرد.

واقع‌بینی کامل انسان‌ها را پله‌بين مى‌سازد و به ذلت می‌کشاند و آرمان‌گرایی کامل نیز انسان را به شکست مواجه ساخته ضد اجتماع و عقده‌ای بار می‌آورد.

خلاصه، راه مسعود راه رسیدن به آرمان‌ها از راه واقعیت‌ها بود و ويژگى او برخوردارى از دو نعمت خدا داد بود كه در قر آن از آن به «حكمت» و «بصيرت» تعبير شده است.

Leave a Reply

Your email address will not be published.

Article Featured

The role of educated women in the development of society

The role of educated women in the development of society has been widely recognized by experts in various fields. Despite the fact that education is a crucial tool for empowering women and increasing their participation in the workforce, many countries still restrict women from utilizing their education and participating in the workforce. Afghanistan is one […]

Read More
Article Featured

The Taliban’s recent ban on female students – Afghanistan

The Taliban’s recent ban on female students from taking university entrance exams and their continued restrictions on women and girls’ freedoms are a stark reminder of the human rights violations taking place in Afghanistan. Women are now confined to their homes, banned from participating in sports, working in most sectors, and obtaining higher education. The […]

Read More
Article Featured

The Plight of Afghan Female Athletes: Hidden Behind the Burqa

In a series of portraits by Associated Press (AP) photographer Ebrahim Noroozi, a group of female athletes in Afghanistan are shown participating in their respective sports while wearing burqas that covered their entire bodies. Despite the restrictions placed on women in Afghanistan under the Taliban administration, including a ban on women participating in sports, these […]

Read More