احمد شاه مسعود چگونه به شهادت رسید؟


مسعود کی بود؟
احمدشاه مسعود در کوره‌های دشوارِ مبارزه در افغانستان بزرگ شد و از ۱۹ الی ۴۹ ساله‌گی مدت سی سال حیات و جوانیِ خود را در مبارزه برای آزادی افغانستان گذشتاند.
مسعود تجربۀ خوبی از روزگار آموخته بود، با درایت و ایستاده‌گی بی‌مانندی، در برابر تجاوز و استعمار افغانستان توسط کشورهای همسایه ایستاد و عمر عزیزِ خود را در این مبارزۀ مقدس صرف کرد و در همین راه در ۱۸ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی به شهادت رسید.
مسعود در پنجشیر زاده شده و در کابل و هرات زنده‌گی کرد، او از یک خانوادۀ نظامی سربلند کرد و در مبارزه با بیداد و تجاوز ثابت کرد که مردم می‌تواند ستمگران را به تمکین و تسلیمی وادارند.
احمدشاه مسعود قهرمان ملی افغانستان معتقد بود که حق گرفته می‌شود و باید در راه گرفتنِ حق مصمم بود.
در جریان مبارزه برضد دولت‌های دست‌نشاندۀ شوروی و حاکمیت طالبان، اکثریت تنظیم‌ها و قوماندانان زیر بارِ منتِ کشورهای همسایه رفتند، ولی مسعود خود را از قیدوبندِ همسایه‌های آزمند دور کرد و در اوج مشکلات، مبارزۀ خود را با همکاری مردم و کمکِ ناچیز بیرونی به‌پیش برد.

رهبـری مسعود
مسعود شخصیتی محبوب و مردمی ‌بود، همکاریِ مردم با او بسیار صادقانه و بی‌آلایش بود، باری یک‌تن از همکاران دستگاه امنیتی مسعود- آقای عزم‌الدین خان٬ به من قصه کرد:
در حملۀ هشتم روس‌ها به درۀ پنجشیر، روس‌ها نقشه و پلان جنگیِ این حمله را با نظامیان بلند رتبه و مشاورین نظامی طرح کردند. برای عملی ساختنِ این نقشۀ جنگی، آن‌ها در سفارت یوگوسلاویا٬ با ببرک کارمل موضوع را در میان گذاشته و طرح حملۀ بزرگِ قوای شوری به درۀ پنجشیر را روی نقشه به همکاران افغانِ خود نشان دادند.
راز این حملۀ بزرگ، توسط یک خانه‌سامان “ملازم”دفتر سفارت به مسعود رسید:
زمانی که نظامیان و مشاورینِ بلندرتبۀ شوروی، موضوع حملۀ هشتم را روی نقشه طرح و روی کاغذ پلان حمله را ترسیم کرده و به ببرک کارمل تشریح می‌کنند، بعد آن را پاره کرده و در باطله ‌دانی می‌اندازند.
موظفِ صفاکارِ این دفتر که اهل کابل بوده و علاقه‌مندی خاصی به احمدشاه مسعود و مبارزاتِ او داشته است، تمام کاغذهای پاره ‌پاره شده را از باطله‌دانی جمع کرده و ذریعۀ نفر ارتباطی به درۀ پنجشیر، سنگر مقاومت احمدشاه مسعود، روان می‌کند.
مسعود “رح” با استخدام ترجمان روسی و پیوند پاره‌های نقشه، رد پای روس‌ها و حملۀ هشتمِ آن‌ها را کشف کرده و پیشاپیش برای این جنگ بزرگ آماده‌گی می‌گیرد.”از این نمونه‌ها، موارد زیادی در آرشیف استخباراتیِ مسعود وجود دارد. امیدوارم همکاران استخباراتی آمر صاحب به این موضوع با جزییات و دقت بپردازند.”
 
 
احمدشاه مسعود در ۳۰ سال مبارزۀ نفس‌گیر و خسته‌گی‌ناپذیر، در کورۀ مبارزات گرمِ مسلحانه به پخته‌گی رسید و باوجود جنگیدن و دفاعِ دوامدار از سرزمین افغانستان؛ مهربانی، انسان‌دوستی و عطوفت از سیما و رفتارش رخت نبست.
 
مقاومت و ستاد بزرگِ فرهنگی
در زمان مقاومت ملی، من چهار سال خبرنگار هفته‌نامۀ پیام مجاهد بودم. این هفته‌نامه از نشانی جبهۀ مقاومت به نشر می‌رسید. چندین بار با آمر صاحب در پیوند به موضوعاتِ مختلف دیدار داشتم و با ایشان صحبت کردم. من مسعود را شخصیتی اخلاق‌مدار، دراک، تیزبین، سخن‌شنو، آدم‌شناس، حق‌بین، متین، با نظم، نظیف و جوان‌مرد یافتم.
به تاریخ اسد ۱۳۸۰ خورشیدی، آمر صاحب تعداد از فرهنگی‌ها را برای ساختن یک ستاد بزرگ فرهنگی به خواجه بهاءالدین ولایت تخار خواست، من هم بنا به خواهش آمر صاحب جهت گرفتن گزارشی از خطوط جبهه آنجا بودم.
توریالی غیاثی، رییس فرهنگی وزارت خارجۀ دولت اسلامی افغانستان که وی از جمله شرکت‌کننده‌گان این مجلس بود، گفت: آمر صاحب با فراخوانی شخصیت‌های مهمِ فرهنگی و سیاسی از بیرون و داخل افغانستان مانند: داکتر محی‌الدین مهدی، عبدالحی خراسانی، عبدالحفیظ منصور، توریالی غیاثی، محمد علم ایزدیار، صاحب‌نظر مرادی و همچنان با برقراری تماس و رای ‌زنی با احمدولی مسعود در انگلستان و افراد ارتباطی در دیگر کشورها، از آن‌ها فهرستی از شخصیت‌های علمی، سیاسی، فرهنگی را برای یک کار بزرگ خواست.
به قول آقای غیاثی، آمر صاحب می‌خواست بنیاد یک «دولت بزرگ ملی و با معنا» را پایه‌گذاری کند و ابتدا آغاز کرد از پایه‌گذاری نهاد سیاست‌گذاری و فرهنگی در جبهۀ مقاومت.

مسعود، محبوبِ یارانش
من روزها و شب‌ها را در نزدیک‌ترین اتاقی که آمر صاحب از آن برای نماز جماعت استفاده می‌کرد، بودوباش داشتم. بین من و آمر صاحب، کلکین فرشی‌یی که قسمت‌های بالایی آن شیشه نیز داشت، فاصله بود. این حایل پرده یی داشت و صـدا از آن عبور می‌کرد.
حدود ۲۱ روز من در این اتاق بودوباش داشتم، من دیدم که مسعود بزرگ کمتر خواب می‌کرد و بیش از همه کار می‌کرد.
 گاهی اوقات ساعاتِ بین دیگر و شام کتابچۀ یادداشت‌های خود را کشیده و چیزهایی یادداشت می‌کرد. یک روز بعد از نماز دیگر که به‌جز من در باغ قاضی کبیر کسِ دیگری نبود، از فاصلۀ دور از زیر چنارها که مقابل صفه و اتاق‌ خواب آمر صاحب قرار داشت، دیدم که او در کتابچه‌ای چیزی می‌نویسد٬ برایم جالب بود که آمر صاحب چه یادداشت می‌کند. کنجکاوی کردم، یک‌تن از محافظین آمر صاحب در این مورد گفت: آمر صاحب کتابچه‌های یادداشتی دارد و در آن‌ها گاهی چیزهایی می‌نویسد.
در مدتی که من در باغ قاضی کبیر مرزبان بودم، متوجه شدم که آمر صاحب دو بار به‌خاطر ملاقات و بار دیگر به‌خاطر تداوی دندانِ خود به کشور تاجیکستان سفر کرد. در هر دو بار وقتی آمر صاحب از خواجه بهاءالدین ولایت تخار بیرون‌شد، همکاران آمر صاحب، فلم سفر اروپایی آمر صاحب را در تلویزیون مانده و همه تماشا می‌کردند.
 
متوجه شدم که آمر صاحب مسعود چقدر بینِ همکاران نزدیکِ خود محبوبیت دارد که در نبودش طاقت نمی‌کنند و دلِ خود را به دیدار فلم‌هایش تسلا می‌دهند!
باری در همان روزها، جوانی که چای و نان را به آمر صاحب می‌آورد، در پاسخِ پرسشم گفت: من افسر اردو بودم و در زمان جهاد اسیر مجاهدینِ آمر صاحب شدم. بعد از مدتی که تحت نظارت بودم، آزاد شدم و داوطلبانه در خدمت آمر صاحب قرار گرفتم.
یک روز به وی گفتم: من یک بیک دارم که در اتاق نزدیک بودوباشِ آمر صاحب جابه‌جاست. وقتی این‌جا آمدم، هیچ‌کس نپرسید که در بین بیکت چیست؟
وگفتم: می‌ترسم که دشمن از این خلای امنیتی استفاده کرده، خدای ‌ناخواسته حادثه‌یی رخ دهد.
او در پاسخم گفت: شاید خودت را همکاران آمر صاحب می‌شناسند، ورنه دیگران را موظفین تلاشی می‌کنند.
اما برای من از این ناحیه خیلی تشویش پیدا شد. در آن زمان به ملای آمر صاحب- جوانی که مسعود بزرگ نمازهای صبح و شب «اوقاتی که در قرارگاه می‌بود» را به امامتِ او به‌جا می‌آورد ـ موضوع را گفتم٬ او پاسخ داد: توکل به خدا، آمر صاحب خودش به این موضوعات دقتِ زیاد دارد.
 
وداع با مسـعود
روزها گذشت، جلسات ستاد بزرگی که آمر صاحب آن‌ها را خواسته بود، چندین نوبت با حضور خودش برگزار شد. به قول توریالی غیاثی آمر صاحب دوباره همۀ کسانی را که خواسته بود رخصت کرد، گفته‌شده بود که در موعد دیگر بازهم می‌بینیم و قرار شد به تاریخ ۱۷ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی، من و عبدالحفیظ منصور، مدیر مسوول هفته‌نامۀ پیام مجاهد، جانب درۀ پنجشیر رهسپار شویم.
بکس و دستکول‌های خود را گرفتیم. در فاصلۀ ۱۵ دقیقه‌یی ما، میدان هوایی چرخ‌بال‌ها بود و ما در حویلی قرارگاه آمر صاحب «باغ قاضی کبیر مرزبان» منتظر بودیم٬ تا چرخ‌بال بیاید و طرفِ خانه و کاشانۀ خود، پنجشیر برویم.
حوالی ۳ بعد از چاشت ۱۷ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی بود، ناگهان آمر صاحب را در صحنِ این قرارگاه دیدیم که تازه وضو گرفته بود٬ تا به نماز آماده‌گی بگیرد٬ دستانش تر بود و بدون مقدمه از حفیظ منصور پرسید: تا حال نرفته اید؟
منصور گفت: نی آمر صاحب، منتظر طیاره استیم، می‌گویند در هوا است!
آمر صاحب فوری به گلستان ـ مسوول سوق و اداره٬ هدایت داد تا با میدان جهت انتقال ما به دره پنجشیرهماهنگی کند.
 

تروریستان چگونه خود را به آمر صاحب رساندند؟
در روزهای بودوباشِ خود در باغ قاضی کبیر مرزبان- مرکز فرماندهی احمدشاه مسعود٬ گهگاه دق می‌آوردم و به تعمیری که از باغ فاصلۀ زیادی نداشت و آن را نماینده‌گی وزارت خارجه می‌گفتند، می‌رفتم و در آن‌جا با داوود نعیمی، فهیم دشتی، امان طیب و تعداد دیگران از جوانان مقیمِ آن دفتر صحبت می‌کردم.
یک روز که تازه به مقر وزارت خارجه رسیده بودم، داوود نعیمی دوستم که در آن روزها با یوسف جان‌نثار و فهیم دشتی٬ مصروف تهیۀ فلم مستندی از جبهات بودند، دیدم و بعد از سلام‌ وعلیک به من گفت: بیا برویم در اتاق پهلو با دو عرب که چندین روز است این‌جا استند و با مردم الفت و صحبتی ندارند، چند کلمه عربی بگو؛ به نعیمی گفتم که محاورۀ عربی‌ام چندان خوب نیست، اما نعیمی شله شد و مرا به اتاق آن‌ها داخل کرد.
وقتی وارد اتاق آن‌ها شدم، سلام دادم٬ دیدم هر دو عرب با پیشانی ترش و چشمان برآمده، جواب سلامم را ندادند٬ به عربی پرسیدم که چطور استید٬ بازهم جوابی نشنیدم!
آن‌ها دست و پایِ خود را گم کرده بودند، بسیار وارخطا و سراسیمه معلوم می‌شدند٬ چند لحظه ایستاده ماندم، چهار اطرافِ اتاق را دیدم، در یک‌طرف کالاها و جمپرهای آن‌ها، یک‌سو بیک کمره و بوت‌های‌شان و جانب دیگر دستمال‌ها٬ روی پاک و چپلک‌های‌شان افتاده بود.
بعد از لحظه‌یی مکث، از اتاق آن‌ها بیرون‌شدم و به نعیمی گفتم: این‌ها مثل حیوان استند، هیچ گپ نزدند!
نعیمی گفت: این دو عرب با هیچ‌کس گپ نمی‌زنند.
این دیدار شاید دو یا سه روز پیش از حادثۀ شهادت آمر صاحب رخ داد.
هرچند قبل از این، هنگامی‌که این تروریستان در مهمانخانۀ آستانه در پنجشیر بودوباش داشتند، کارمند مهمانخانۀ آستانه به مسوولین خود گزارش داده بود که این افراد مشکوک استند و تا نیمه‌های شب خواب ندارند؛ آن‌ها تمام شب باهم گپ می‌زنند و مصروفِ بکس‌ها و کمرۀ خود مصروف استند.
متأسفانه هیچ مسوولی به این گزارش مهم توجه نکرد.
 

مقالۀ تحقیقیِ پیام مجاهد
به تاریخ ۲۶ میزان سال ۱۳۸۰ خورشیدی، هفته‌نامۀ پیام مجاهد، نوشته‌ای تحقیقی را از عبدالحفیظ منصور چاپ کرد. منصور پرسیده بود: «مسوول ترور احمدشاه مسعود کیست؟»
 
در این مقاله نگاهی به گذشتۀ سازمان القاعده انداخته شد و اسامه بن‌لادن به معرفی گرفته شد. همچنین در مورد چگونه‌گی ورود تروریستان به منطقۀ پروان- کاپیسا نوشته شد:
«دو تروریست عرب، در پوشش خبرنگار، از شهر کابل به استاد سیاف یک تن از رهبران جهادی، مستقر در گلبهار زنگ می‌زند و از استاد می‌خواهد که زمینۀ سفر خبرنگاران را به مناطق تحت کنترول دولت مهیا سازد.»
این دو تروریست چنان وانمود می‌کنند که در صدد تهیۀ یک فلم مستند اند. این دو تروریست بلافاصله به بسم‌الله خان قوماندان عمومی مجاهدین، در شمال کابل معرفی می‌شوند و بسم‌الله خان زمینۀ بازدید را برای آن‌ها از خطوط مقدمِ جبهه در دو سرکۀ بگرام مساعد می‌سازد.
محمد نذیر یک‌تن از دستیاران بسم‌الله خان که این دو تروریست را تا جبهه همراهی کرده، می‌گوید: این دو برخلاف سایر خبرنگاران تمایلی به صحبت با مردم نداشتند و به پرس ‌وجو از مجاهدین راجع به وضعیت نمی‌پرداختند. حین رفت‌وبرگشت به جبهه به راننده تأکید می‌کردند که از سرعت موتر بکاهد؛ زیرا وسایل فلمبرداری آن‌ها صدمه می‌بیند.
کرامت‌الله صدیق٬ مدیر محصلین پوهنتون البیرونی که در مدت اقامتِ دو تروریست در شمال کابل وظیفۀ ترجمانی آن‌ها را به عهده داشت، می‌گوید: این دو تروریست با استاد ربانی، استاد سیاف، بسم‌الله خان، اسرای پاکستانی در پنجشیر دیدار و مصاحبه کردند.
شبی در دهنۀ درۀ پنجشیر جلسه‌یی میان استاد ربانی، استاد سیاف و احمدشاه مسعود صورت گرفت٬ این دو عرب با اصرار خواستند که به آن‌ها اجازه داده شود که از این سه تن به‌طور یک‌جا فلم‌بردای کنند، اما از سوی محافظین استاد سیاف به آن‌ها اجازه داده نشد.
غلام‌حیدر، مهماندار آن‌ها در مهمانخانۀ آستانه پنجشیر می‌گوید: آن‌ها علاقه‌یی به صحبت و تماس‌گیری با کسی نداشتند. شب‌ها وقتی دیگران به خواب می‌رفتند، آن‌ها برق اتاق خود را روشن کرده و به گفت‌وگو می‌پرداختند و او از پشت کلکین دروازۀ شان چند بار دیده بود که شبانه در بکسِ خود مصروف می‌بودند.
غلام‌حیدر می‌گوید: این حرکات غیرمعمولِ دو عرب سوالاتی در ذهنش ایجاد کرده بود و از مقامات بالایی خواستار اجازۀ تفتیش از این دو عرب گردید، ولی این حرکات غیرعادیِ آن‌ها از طرف مقامات امنیتی، به ساده‌گی این دو عرب حمل گردید و اجازۀ بازرسی به آن‌ها داده نشد.

 
وقوع حادثه و غمِ مردم
به تاریخ ۱۷ سنبله۱۳۸۰، ما با چرخبال جبهۀ مقاومت، به پنجشیر رسیدیم و فردای آن روز وظیفه رفتم و بعد به خانه برگشتم. شب‌ها دیگر مضمونی نبود، گاهی پیش از شنیدن اخبارِ رادیوها به خواب می‌رفتم. در خواب بودم که بام خانۀ ما لرزید و این کار چندین بار تکرار شد.
در قریۀ ما بام‌ها به هم وصل استند و از یک بام به دیگر بام رفتن کار آسانی است٬ فکر کردم که در بام بزها استند و به‌خاطر یافتن توت یا چیز دیگری، این‌طرف و آن‌طرف می‌روند. خوابیدم و صبح ملا اذان بازهم به بام خانۀ شرفه صدای پای شد و از خانه بیرون‌شدم، از پایین دیدم مامایم «عبدالرحیم عزیزپور» که در مفرزۀ هوایی پنجشیر وظیفه داشت و همیشه اخبار رادیوها را تعقیب می‌کرد، به من اشاره کرد که به بام خانه بالا شوم.
چهره ‌اش بسیار گرفته وغمگین بود، فکر کردم حتماً کدام ولایت به دست طالبان سقوط کرده است٬ از من پرسید: اخبار را شب شنیدی٬ گفتم نی، چی گپ شده ماما؟
گفت کار بسیار بدی رخ‌داده، آمر صاحب زخمی شده است!
گفتم دروغ است، ما خو دیروز شام از پیشش آمدیم٬ خیرتی بود٬ مامایم گفت نی بعد از آمدن شما دیروز چاشت زخمی شده است.
جان از دست‌وپاهایم برآمد، پرسیدم زخمی است، گفت: گپ های ضدونقیضی رادیو ها گزارش می دهند٬ اما واقعیت درست معلوم نیست!
گفتم در کجا و چگونه؟
گفت: توسط دو تروریست به نام خبرنگار، در خواجه بهاءالدین!
روحیۀ خود را از دست دادم، فهمیدم فاجعه خیلی عمیق است. حدس و نگرانی‌های من بی‌جا نبوده است، در اطرافِ آمر صاحب در این اواخر تدابیر امنیتِ خوبی وجود نداشت.
مامایم را در سر بام تنها رها کرده، موتر جیبی که مربوط کمیتۀ فرهنگی بود و گاهی پیش مت می بود، آن را گرفته به تپۀ سریچه- جایی یک بخش امنیت و مخابرۀ عمومی و تلفون ستلایت ‍‍‍آمریت آن‌جا بود٬ رفتم.
در رفتن به سوی بلندی امنیت، دو بار قریب بود که موتر از نزدم چپه شود٬ قرارگاه مخابره امنیت در کوه بلندی است که موتر های که ماشین ضعیف دارند‍٬ به ‍آسانی رفته نمی توانند.
  شاه نورخان یک‌تن از مسوولین امنیت را در آن‌جا دیدم٬ از موضوع پرسیدم، وی موضوع را بسیار سطحی جلوه داد. هنوز صبح وقت بود٬ طرف خانه برگشتم و دریشی خود را پوشیده، وقت‌تر از دیگر روزها کرده، طرف کمیتۀ فرهنگی- دفتر هفته‌نامۀ پیام مجاهد به منطقۀ دشتک٬ حرکت کردم٬  وقتی رسیدم٬ آن‌جا نیز اخبار ضدونقیض بود٬ کسی أحوال دقیق از وضعیت ‍آمر صاحب نداشت.
کمیتۀ فرهنگی به من وظیفه داد که به مخابرۀ سریچه رفته و موضوع زخمی‌شدن آمر صاحب را تعقیب کنم.
  دو باره رفتم طرف سریچه واز مرکز ۲۵ ابتدا به عبدالله لغمانی و بعد به قسیم فهیم وصل شدم و خود را معرفی کردم و پرسیدم که آمر صاحب در چه وضعیت است؟
فهیم خان نورمال گزارش چگونه‌گی وضعیت آمر صاحب را به من توضیح داد و گفت: زخم‌های آمر صاحب سطحی است و به‌زودی با رسانه‌ها گپ خواهد زد.
 
من به فهیم خان گفتم: خبرهای مأیوس‌کننده در مورد آمر صاحب شنیده می‌شود٬ اگر آمر صاحب یک کلمه هم‌صحبت کند، دل مردم جمع می‌شود.
فهیم خان گفت: برادر عزیز، من می‌گویم که آمر صاحب زخمی است و شما شله هستید که گپ بزند٬ زیاد اصرار نکنید، به‌زودی و ان‌شاءالله بهبود که یافت، باز گپ می‌زند!
من در تلاش پیدا کردن حقایق بودم و شنیدم که جنازۀ مسوول نماینده‌گی وزارت خارجه، آقای «عاصم سهیل» از خواجه بهاءالدین ولایت تخار به قریۀشان واقع نولیج دره پنجشیر آورده شده و دفن می‌‎‌شود.
بدون درنگ به منطقۀ نولیج پنجشیر رفتم، آن‌جا تعدادی غمناک و گرفته در حال دعا خواندن بالای جنازه بودند. جنازه تمام شد و بعد از دفن امان‌الله طیب و داوود نعیمی را در آن‌جا دیدم، پرسیدم که از آمر صاحب چه احوال است.
نعیمی با خون‌سردی جواب داد که آمر صاحب خوب بود و در حادثۀ مذکور عاصم سهیل مسوول نماینده‌گی وزارت خارجه کشته‌شده٬ مسعود خلیلی و فهیم دشتی زخم برداشته‌اند.
صحبت های اینها هم قناعتم را فراهم نکرد‍٬ احوال دقیق نیافتم، از جریان صحبت های ایشان دانستم که ‍آنها چیزی را از من پنهان می کنند٬ واقعیت چیزی دیگریست.
 شام شد و جانب خانه رفتم.
خانه‌ام که یک اتاق٬ یک تشناب و آشپزخانه بیش نبود، قفل بود، اولادهایم کابل رفته بودند٬ در تاریکی شب کلی را گرفتم که دروازه را باز کنم٬ متوجه شدم که در دم دروازه‌ام کسی خوابیده است، پیش رفتم و دقت کردم، دیدم پیره‌ زنی روی به خاک افتیده٬ وارخطا شدم٬ صدا کردم کی استی٬ گفتم «خیرت است؟» دیدم خالۀ مادرم است و ما او را «دوران خاله» می‌گفتیم، زیرا اسمش بی ‌بی دوران بود، پرسیدم خاله‌ بی ‌بی خیرت است٬ اینجه چی می‌کنی؟
دوران خاله سرِ خود را از خاک بالا کرد و گفت: «آمدی بچیم، مه منتظر تو بودم، همو بچه «آمر صاحب» چطوری است، خاک ده دهنم مردم می‌گویند زخمی است٬ خدا نخواسته باشد، دشمن‌هایش زخمی شوند».
خاله بی‌ بی ام در ادامه گفت: من آمر را زیاد دوست دارم، آمر پشت‌ وپناه ما بود، با آمر به دشت‌ها رفتیم، به کوه‌ها رفتیم، بی‌نانی و بی‌آبی و بی‌خوابی‌ها را دیدیم، بمبارد شدیم؛ بسیار زحمت‌ها را با ای بچه ما دیدیم، بسیار دوستش دارم. می گویم٬ تمام اولادها و زنده‌گی‌ام یک‌طرف و دوستی مسعود دیگر طرف است!
بچیم تو خو در «کان گپ» استی، اخبار می‌کشی، راست بگو که آمر را چی شده، چه خاک بر سر ما شد، همه مشقت‌ها و زحمت‌ها را به خاطر همی آدم طاقت کردیم و می‌گفتیم٬ خداوند تار مویش را کم نکند.
من که در جریان روز تلاش‌های زیادی برای یافتن حقیقت موضوع را کرده بودم، در پایان به شنیده‌گی‌هایم مطمین نبودم، در دلم گفتم حال به دوران خاله چه بگویم٬ بعد از مکثی کوتاه گفتم: خاله بی‌ بی آمر صاحب شکر خوب است، کمی سطحی زخمی شده، جور می‌شود بخیر، من امروز با فهیم خان گپ زدم، او گفت تا دو- سه روز دیگر با رسانه‌ها صحبت می‌کند.
خاله بی ‌بی ام در جواب گفت: خداوند زبانت را نیک بسازد، امروز از صبح تا حال نه نان و نه آب به دهن نه ‌زده‌ام، این‌قدر گپ… این‌قدر گپ در قریه بود که خدا می‌داند٬ خیر ببینی بچیم که دل ما را جمع کردی.
حادثۀ زخمی‌شدن آمر صاحب در سراسر دنیا مانند انفجاری پخش شد و دوستداران او از این خبر شوکه شدند، همه به رادیوهای معتبر جهانی گوش می‌دادند. من که کمتر به اخبار رادیوها گوش می‌دادم، به‌شدت پیگیرِ خبرهای رادیویی شدم؛ سرخط خبرهای رادیوهای دنیا را خبر شهادت و یا زخمی‌شدن آمر صاحب به خود اختصاص داده بود.
صبح وقت زمانی به کمیتۀ فرهنگی رفتم، آن‌جا نیز اخبار دقیقی وجود نداشت٬ وقتی به قریه بازمی‌گشتم، همه سر راهم سبز شده می‌پرسیدند که آمر صاحب چگونه است، احوال تازه چه است، امروز رادیوها ما را قریب بود، دیوانه کنند!
در همین روز، رادیوها خبرِ اصابتِ هواپیماهای مسافربری به برج‌های تجارت جهانی در امریکا را به نشر رساندند. واقعاً گیچ شده بودم، نمی‌دانستم که در جهان چه واقع‌شده است. با شنیدن این خبرها فکر کردم حواسِ خود را از دست داده‌ام.
حاجی عبدالرزاق یک‌تن از خویشاوندان را دیدم و از او  پرسیدم که گپ چه است، ذهنِ من به‌کلی منگ شده است.
او گفت، تروریستان به برج‌های تجارت جهانی حمله کرده‌اند، هزاران نفر در این حادثه کشته‌شده‌ و برج‌ها نیز کاملاً ویران‌شده‌اند.
در گیرودارِ این حوادث و اخبار، بازهم گوشِ ما منتظر شنیدنِ خبرِ موثقی از وضعیت  آمر صاحب بود.
 
در سوگ خورشید
هنوز ما احوالِ دقیقی از وضعیت آمر صاحب نداشتیم، عبدالحفیظ منصور مدیر مسوولِ هفته‌نامه نوشت:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد!
مسعود عزیز؛ خدا نگهدارت
۲۲ سنبله ۱۳۸۰ خورشیدی، باگذشت ۴ روز از انفجار انتحاری در خواجه بهاءالدین ولایت تخار، وضعیت جسمانی احمدشاه مسعود، فرمانده کل مجاهدین رو به بهبود است.
قرار تازه‌ ترین اطلاع، عملیات مقدماتی روی جراحت‌های وارده به ناحیه دست و پای وی تکمیل‌شده و جهت تداوی بیشتر به کشور دیگری منتقل‌شده است.
اما به تاریخ ۲۶ سنبله ۱۳۸۰ خورشیدی، هفته‌نامۀ پیام مجاهد در صفحۀ اول خود نوشت:
 
«در سوگ خورشید؛
گزارشی از مراسم به خاک‌سپاری مسعود عزیز
پیکر مطهر سپه‌سالار بزرگ اسلام، مجاهد کبیر احمدشاه مسعود، طی مراسم مجلل و باشکوه، در زادگاهش درۀ پنجشیر به خاک سپرده شد.»
و در سرمقالۀ ۲۹ سنبله ۱۳۸۰ خورشیدی، پیام مجاهد نوشت: مسعود عزیز؛ یا قهرمان قهرمانان!
احمدشاه مسعود سرانجام بعد از عمری مبارزه و تلاش برای نجات کشورش، طی حملۀ انتحاری توسط دو تروریست عرب، به تاریخ ۱۸ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی به ملکوت اعلی پیوست.
او از ۴۹ سال عمرش، ۳۰ سال آن را در مبارزۀ آزادی‌ خواهی سپری نمود که از آن میان، ده سال در برابر قشون سرخ اتحاد شوروی، چهار سال در مقابل رژیم کمونیستی
 
وابسته به شوروی و ده سال پسین را در برابر پاکستان، تروریستان بین‌المللی و گروه مزدور طالبان، پشت سر گذاشت.
به تاریخ ۲۶ سنبله وقتی صبحگاه در موتر داتسن با حفیظ منصور و عظیم آقا٬ طرف کمیتۀ فرهنگی می‌رفتیم، منصور در جواب عظیم آقا کارمند پیام مجاهد که در حال راننده‌گی بود، چیزی گفت و هر دو هق‌هق گریه کردند، من نیز با دیدن این صحنه اشک‌هایم جاری شد و آنگاه دانستم که ما بزرگ‌ترین پشتوانۀ معنوی و حامی روزهای دشوار زنده‌گی را که یگانه امید و مدافع مردم افغانستان بود، از دست داده‌ایم.
لحظات بسیار سخت و اندوهناک بود، یاس و نا امیدی تمام مردم را فرا گرفته بود، هیچ‌کس وضعیت آینده را پیش‌بینی کرده نمی‌توانست.
با انتشار خبر شهادت مسعود بزرگ، از طریق رادیوها و هفته‌نامۀ پیام مجاهد، مردم جوقه‌جوقه از ولایات همجوار پنجشیر، با پای پیاده به درۀ پنجشیر سرازیر شدند. ساعت ۱۰ صبح دو چرخبال، جنازۀ آمر صاحب را آورد، ابتدا جنازه را به خانه‌اش نزد زن و فرزندانش بردند و بعد جنازۀ آمر صاحب در بین مردم توسط نظامیان آورده شد؛ غریو سهمناکی از میان جمعیت بلند شد٬ خبرنگاران داخلی و خارجی در جاهای بلند و درختان نزدیک جهت گرفتن تصویر و عکس بالا شده بودند.
نماز جنازه سپهسالار بزرگ جهاد و مقاومت٬ توسط استاد برهان‌الدین ربانی رییس جمهور أفغانستان، در میدانی بزرگی که در نزدیک خانه مسکونی ‍آمر صاحب قرار دارد، خوانده شد و بعد به فاصلۀ ۴۵ دقیقه از این ساحه دورتر، یعنی در تپۀ سریچه٬ جسد مطهر آمر صاحب انتقال یافت و تا ساعت یک بعد از چاشت، احمدشاه مسعود شخصیتِ بلند آوازه و خوشنامِ تاریخ مبارزات آزادی ‌بخش افغانستان، دفن گردید.
انا لله و انا الیه راجعون
 
قاتلان مسعود
قاتلان مسعود دو تن نی؛ بل که همه آن‌هایی که در این حادثۀ خونین غفلت کرده‌اند، می‌باشند.
کسانی که برای کشتن مسعود آمده بودند، روزها آب‌ ونان جبهه را خوردند.
یکی از مشکلات عمده در جبهات جنگی توجه به دشمن واقعی است، اکثراً در چنین حالت‌ها مسوولان استخبارات دشمن پنهانی را فراموش می‌کنند. دقیقاً هر ادارۀ٬ اگر کار خود را به‌صورت درست و دقیق اجرا می‌کردند، هیچ‌گاه چنین حادثه بزرگ و وحشتناکی که همه را غافلگیر کرد، روی نمی‌داد.
 باوجود اینکه در مورد تروریستان گزارش‌های زیادی وجود داشت؛ ولی هیچ‌گاه این جنایت‌کاران مورد شک قرار نگرفت و این خود بیکارگی دستگاه استخبارات را نشانه می‌گیرد. ادارۀ که باید همه‌چیز را به دید شک و خاکستری ببینند، خودش درواقع به کار خود شک می‌کند. این کار از دو حالت بیرون نیست- یا این‌که مسوولین استخباراتی در کار خود بی‌کفایت و ناتوان بوده و یا با تروریستان همکار بودند٬ در هردو صورت این‌ها مقصرند.
دو تروریست عرب تبار روزهای زیادی را در دره پنجشیر و منطقه خواجه بهاءالدین ولایت تخار گذرانند، باوجود بروز علایم شک ‌برانگیز و عجیب و غریب٬ از آن‌ها پرس‌وجو صورت نه گرفت و اداره‌های امنیتی استخباراتی هیچ‌گاه وسایل کار و بیک‌های آن‌ها را چک نکرد. این خود پرسش بزرگی است که پیش روی مسوولان امنیتی گذاشته می‌شود؛ آمر صاحب آدم عادی نبود و غفلت و سهل انگاری در مقابل او نیز عادی نیست.
به هر صورت، تروریستان به سادگی می‌آیند٬ با خاطرجمع در نزدیک‌ترین محل ممکن اتراق و بود و باش می‌کنند و هر روز به گونه مهمان‌های گران‌قدر پذیرایی می‌شوند.
بخش دیگر غفلت مسوولین دستگاه امنیتی٬ حادثه شهادت آمر صاحب این است که ‍آنها به این دو تروریست عرب تبار، اتاق مستقل تدارک می‌کنند و با آن‌ها هیچ‌کس در تماس ارتباط نمی باشد، درحالی‌که در همه‌جا، دستگاه‌های امنیتی کارمندان مختلف به نام‌های گارد، صفاکار، ترجمان، خبرنگار و محافظ می‌داشته باشد؛ اما این‌ها چرا در این مسئله مهم توجه نکردند٬ در حالیکه همه روزه ‍آمر صاحب مهماندار بوده و مراجعین زیادی داست.
به قول یکی از شاهدان عینی: «هنگام وقوع این حادثه یکی از مسوولان درجه اول امنیتی جبهه (‍آقای محمد عارف سروری) که در ساحه حضور داشت، با پیراهن و تنبان سفید، بدون این ‌که به مسأله غم انگیز و تراژید زخمی شدن قهرمان بپردازد، در مخابره و تلفون مصروف بود٬ معلوم نیست که ازین حادثه کرده که کل مردم افغانستان را به شوک برد٬ این آقا روی چه مساله یی در تلفون صحبت می کرد.»
مسئله دیگری که در این حادثه جانکاه رنج‌آور و گیچ کننده است، این است که یکی از تروریستان که زنده دستگیر می‌شود، چگونه دوباره از نزد مسوولان امنیتی فرار می‌کند ومهم تر از آن چرا دستگیرشده به‌صورت شتاب‌زده کشته می‌شود٬ ممکن بود؛ اگر تروریست دومی، زنده دستگیر می‌شد، راز سربه‌ مهری را افشا می‌کرد؛ آیا ممکن است چنین اشتباه بزرگی از روی تصادف صورت گرفته باشد؟
 دلایل فراوانی مبنی به بی کفایتی و بی تفاوتی مسولان وجود دارد.
در کشوری؛ چون افغانستان که هیچ‌ چیز سرجایش نیست وجدی گرفته نمی‌شود، مساله دست داشتن به اصطلاح دوستان آمر صاحب نیز دور از حقیقت نخواهد بود٬ مسعود دشمن زیاد داشت که برای ازبین بردن او سالها تلاش فراوان کردند٬ اما موفق نشدند.
باری یکتن از دوستانم به شوخی تلخی گفت: «فکر می‌کنی خویشاوندتان داکتر عبدالله عبدالله دراین مساله بری الزمه است٬ هرگز نی!
مادر داکتر عبدالله از قریه ما- ملاخیل بازارک پنجشیراست٬ اما پدرش قندهاریست.
بعد از سقوط شرمناک افغانستان به دست طالبان تروریست و ماندن داکتر عبدالله به کابل و همسویی با تروریستان طالب٬ به خاطر شناسایی رژیم آنها از سوی جامعه جهانی٬ دارد، این مسایل هر روز روشنتر شده می‌رود.
به هر صورت، در اثر همین غفلت آشکار، مسعود بزرگ به شهادت رسید.
امروز ۲۱ سال از آن حادثه جانکاه شهادت ‍آمر صاحب می‌گذرد، مرگ مسعود- شخصیتی فراتر از یک قهرمان٬ تا حال در هالۀ از ابهام باقی‌مانده است.
مسعود رحمت‌الله علیه رفت؛ اما حادثۀ قتل مسعود، در جغرافیای خونین افغانستان٬ همچنان پرسش‌برانگیز و بی جواب باقی ماند!
نویسنده: رحمت الله بیگانه

پایان

Leave a Reply

Your email address will not be published.

Article Featured

The role of educated women in the development of society

The role of educated women in the development of society has been widely recognized by experts in various fields. Despite the fact that education is a crucial tool for empowering women and increasing their participation in the workforce, many countries still restrict women from utilizing their education and participating in the workforce. Afghanistan is one […]

Read More
Article Featured

The Taliban’s recent ban on female students – Afghanistan

The Taliban’s recent ban on female students from taking university entrance exams and their continued restrictions on women and girls’ freedoms are a stark reminder of the human rights violations taking place in Afghanistan. Women are now confined to their homes, banned from participating in sports, working in most sectors, and obtaining higher education. The […]

Read More
Article Featured

The Plight of Afghan Female Athletes: Hidden Behind the Burqa

In a series of portraits by Associated Press (AP) photographer Ebrahim Noroozi, a group of female athletes in Afghanistan are shown participating in their respective sports while wearing burqas that covered their entire bodies. Despite the restrictions placed on women in Afghanistan under the Taliban administration, including a ban on women participating in sports, these […]

Read More